دزیره ویکوک
قسمت شیشم : man old
پیرمرد
"زندگی من یه مردگی عجیب رو شروع کرده و تو فکر
میکردی، میتونی این مردگی رو شکست بدی... من اون شب
فهمیدم دستهای تو الزمه ی زندگی منن اما یا اون دستها برای
پوشوندن غم من زیادی کوچیکن یا غم من بزرگتر از قلب پاک
توئه "
کیم تهیونگ، 29 فوریه ی 1991
شرق سئول محله ی تقریبا بزرگی بود اما توی بخشی از اون
خانواده هایی زندگی میکردن که اکثر اونها از چندین سال
پیش هم رو میشناختن. آشنایی تهیونگ و سویون همینطور
شروع شد، پسر جوونی که عاشق دختر دوست مادرش شده
بود. دختری که سه خیابون اونورتر از خونشون زندگی میکرد و توی بیمارستان کوچیک محلشون به عنوان پزشک عمومی
خدمت میکرد، کی فکر میکرد یک پزشک جوان با اشتباهی که
با زایمانش مرتکب میشه اینطوری خودش و فرزند و همسرش
رو قربانی کنه؟
حقیقت اینه که احمقانه ترین کارها از کسانی بر میاد که
عاقالنه ترین تصمیم ها رو تو بهترین شرایط میگیرن چون اگه
همین انسان ها تو شرایط خوبی نباشن اون موقع است که
تصمیماتشون دیگه از روی عقل نیست.
تنسی ویلیامز میگفت، زمانی میرسد که باید رفت، حتی اگر
جای مشخص و مطمئنی در انتظارت نباشد شاید سویون باید
میرفت، شاید اون لحظه رفتن بهترین انتخابش بود، کسی
نمیدونست چطور یک انسان میتونه چنین تصمیمی بگیره و
خب... یک حقیقت دیگه اینه که، ما میگیم نباید خدا رو مقصر
اشتباهات دونست اما اگه همین اشتباه تصمیم خدا باشه،
چیکار باید کرد؟
ناپلئون به دزیره قول داد تا قبل از شونزده سالگیش برگرده و با
اون ازدواج کنه... اما ناپلئون در سفرش دل به ژوزفین داد و
عشق دزیره رو خاک کرد... توی این شهر، توی این داستان
ناپلئون کی بود؟
دزیره کی بود؟
یا حتی ژوزفین کی بود؟
برای جواب این سوال شاید باید صبر کرد تا جونگکوک جای
خودش رو تو زندگی تهیونگ پیدا کنه...
یا بهتره بگیم، تعیین کنه...
****
ساعت نزدیک ده بود که از خونه ی مادر تهیونگ خارج شدن،
از اول راه حرفی بینشون رد و بدل نشده بود، جونگکوک بعد از
حرفی که زده بود خجالت میکشید تا حرف دیگه ای بزنه پیش
خودش لعنت میفرستاد که چنین حرف گستاخانه ای جلوی
کسی که جای پدرش بود زده.
ممکن بود تهیونگ اشتباه برداشت کنه؟ به هر حال امیدوار بود
که تهیونگ توجهی به حرفش نکرده باشه.
با صدای خفیف رعد و برق نگاهش رو به آسمون داد، آهی
کشید و از پشت به تهیونگ زل زد باید سر حرف رو باز میکرد:
_ میخواد بازم بارون بیاد؟
دستش رو توی جیب کتش فرو کرد و پوزخندی زد:
_ سئول همیشه بارونیه جونگکوکا!
با وزیدن باد لرزی به تن جونگکوک افتاد دستهاش رو به زیر
بغلش زد و قدم هاش رو با تهیونگ هماهنگ کرد لباسش
پیراهن ساده و نازکی بود و فکر نمیکرد انقدر سردش بشه
پیرمرد
"زندگی من یه مردگی عجیب رو شروع کرده و تو فکر
میکردی، میتونی این مردگی رو شکست بدی... من اون شب
فهمیدم دستهای تو الزمه ی زندگی منن اما یا اون دستها برای
پوشوندن غم من زیادی کوچیکن یا غم من بزرگتر از قلب پاک
توئه "
کیم تهیونگ، 29 فوریه ی 1991
شرق سئول محله ی تقریبا بزرگی بود اما توی بخشی از اون
خانواده هایی زندگی میکردن که اکثر اونها از چندین سال
پیش هم رو میشناختن. آشنایی تهیونگ و سویون همینطور
شروع شد، پسر جوونی که عاشق دختر دوست مادرش شده
بود. دختری که سه خیابون اونورتر از خونشون زندگی میکرد و توی بیمارستان کوچیک محلشون به عنوان پزشک عمومی
خدمت میکرد، کی فکر میکرد یک پزشک جوان با اشتباهی که
با زایمانش مرتکب میشه اینطوری خودش و فرزند و همسرش
رو قربانی کنه؟
حقیقت اینه که احمقانه ترین کارها از کسانی بر میاد که
عاقالنه ترین تصمیم ها رو تو بهترین شرایط میگیرن چون اگه
همین انسان ها تو شرایط خوبی نباشن اون موقع است که
تصمیماتشون دیگه از روی عقل نیست.
تنسی ویلیامز میگفت، زمانی میرسد که باید رفت، حتی اگر
جای مشخص و مطمئنی در انتظارت نباشد شاید سویون باید
میرفت، شاید اون لحظه رفتن بهترین انتخابش بود، کسی
نمیدونست چطور یک انسان میتونه چنین تصمیمی بگیره و
خب... یک حقیقت دیگه اینه که، ما میگیم نباید خدا رو مقصر
اشتباهات دونست اما اگه همین اشتباه تصمیم خدا باشه،
چیکار باید کرد؟
ناپلئون به دزیره قول داد تا قبل از شونزده سالگیش برگرده و با
اون ازدواج کنه... اما ناپلئون در سفرش دل به ژوزفین داد و
عشق دزیره رو خاک کرد... توی این شهر، توی این داستان
ناپلئون کی بود؟
دزیره کی بود؟
یا حتی ژوزفین کی بود؟
برای جواب این سوال شاید باید صبر کرد تا جونگکوک جای
خودش رو تو زندگی تهیونگ پیدا کنه...
یا بهتره بگیم، تعیین کنه...
****
ساعت نزدیک ده بود که از خونه ی مادر تهیونگ خارج شدن،
از اول راه حرفی بینشون رد و بدل نشده بود، جونگکوک بعد از
حرفی که زده بود خجالت میکشید تا حرف دیگه ای بزنه پیش
خودش لعنت میفرستاد که چنین حرف گستاخانه ای جلوی
کسی که جای پدرش بود زده.
ممکن بود تهیونگ اشتباه برداشت کنه؟ به هر حال امیدوار بود
که تهیونگ توجهی به حرفش نکرده باشه.
با صدای خفیف رعد و برق نگاهش رو به آسمون داد، آهی
کشید و از پشت به تهیونگ زل زد باید سر حرف رو باز میکرد:
_ میخواد بازم بارون بیاد؟
دستش رو توی جیب کتش فرو کرد و پوزخندی زد:
_ سئول همیشه بارونیه جونگکوکا!
با وزیدن باد لرزی به تن جونگکوک افتاد دستهاش رو به زیر
بغلش زد و قدم هاش رو با تهیونگ هماهنگ کرد لباسش
پیراهن ساده و نازکی بود و فکر نمیکرد انقدر سردش بشه
۵.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.