عشق و غرور p71
دلگیر و بی توجه به صدای آه و ناله هاشون رفتم سمت اتاق خودم
برقو خاموش کردم و به خواب رفتم.
گلومو صاف کردم و گفتم:
_باهاتون میام برای آزمایش
چشماش درخشید و لبخندی رو لبش نشست:
_ بهتره بریم و تا قبل از ناهار برگردیم..میرم جلوی در حاضر شو بیا
به اینقد هول بودنش ریز خندیدم
خداروشکر خانزاده صبح زود کار داشت و رفت بیرون...پس حاضر شدم و زمانی که پذیرایی خلوت بود رفتم بیرون
حدودا ۲۰ دیقه بعد رسیدیم...ازمایش دادیم و فرهاد خان گفت که سپرده جوابش رو زود بدن
سرمو به پنجره تکون دادم
راستش فکر میکردم مثل شهربانو باشه...بی منطق و کینه ای
اما خیلی باهم فرق داره...یه مرد تحصیل کرده ی با فرهنگه
چی میشه اگه پدرم باشه...
با متوقف شدن ماشین گفت:
_تو برو داخل..من میخوام برم سر خاک آقاجونم
تصور خوبی از اون مرد زورگویی که راجبش شنبده بودم نداشتم
پس باشع ای گفتم و پیاده شدم
به محض ورودم شهربانو سمتم اومد:
_کجا بودی دو ساعته؟
اخم کردم
_جایی کار داشتم
_تو خدمتکار این عمارتی برای چی سر خود بدون اینکه اجازه بگیری پاشدی رفتی بیرون
فقط همینو کم داشتم تا حالم بدتر شه
_من قبل از اینکه خدمتکار اینجا بشم زن خانزادم...مادر نوه ی این خاندانم...حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی...هر کاری دلم بخواد انجام میدم
با حرص گفت:
_بزار خانزاده بیاد میدونم باهات چیکار کنم
برو بابایی نثارش کردم و رفتم سمت آشپزخونه
اما وسط راه یهو سرم گیج رفت
دستمو گرفتم به دیوار و سرمو ماساژ دادم
دستی رو بازوم نشست:
_حالت خوبه؟؟
به کیوان نگاه کردم که با چشمای مشکی نگرانش زل زده بود بهم
ته ریش کوتاهی که داشت آدم رو وسوسه میکرد روش دست بکشه
به خودم اومدم و لپم رو از داخل گازگرفتم
داشتم پسر مردم رو دید میزدم
گفتم:
_چیزی نیست یه لحظه سرم گیج رفت
برقو خاموش کردم و به خواب رفتم.
گلومو صاف کردم و گفتم:
_باهاتون میام برای آزمایش
چشماش درخشید و لبخندی رو لبش نشست:
_ بهتره بریم و تا قبل از ناهار برگردیم..میرم جلوی در حاضر شو بیا
به اینقد هول بودنش ریز خندیدم
خداروشکر خانزاده صبح زود کار داشت و رفت بیرون...پس حاضر شدم و زمانی که پذیرایی خلوت بود رفتم بیرون
حدودا ۲۰ دیقه بعد رسیدیم...ازمایش دادیم و فرهاد خان گفت که سپرده جوابش رو زود بدن
سرمو به پنجره تکون دادم
راستش فکر میکردم مثل شهربانو باشه...بی منطق و کینه ای
اما خیلی باهم فرق داره...یه مرد تحصیل کرده ی با فرهنگه
چی میشه اگه پدرم باشه...
با متوقف شدن ماشین گفت:
_تو برو داخل..من میخوام برم سر خاک آقاجونم
تصور خوبی از اون مرد زورگویی که راجبش شنبده بودم نداشتم
پس باشع ای گفتم و پیاده شدم
به محض ورودم شهربانو سمتم اومد:
_کجا بودی دو ساعته؟
اخم کردم
_جایی کار داشتم
_تو خدمتکار این عمارتی برای چی سر خود بدون اینکه اجازه بگیری پاشدی رفتی بیرون
فقط همینو کم داشتم تا حالم بدتر شه
_من قبل از اینکه خدمتکار اینجا بشم زن خانزادم...مادر نوه ی این خاندانم...حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی...هر کاری دلم بخواد انجام میدم
با حرص گفت:
_بزار خانزاده بیاد میدونم باهات چیکار کنم
برو بابایی نثارش کردم و رفتم سمت آشپزخونه
اما وسط راه یهو سرم گیج رفت
دستمو گرفتم به دیوار و سرمو ماساژ دادم
دستی رو بازوم نشست:
_حالت خوبه؟؟
به کیوان نگاه کردم که با چشمای مشکی نگرانش زل زده بود بهم
ته ریش کوتاهی که داشت آدم رو وسوسه میکرد روش دست بکشه
به خودم اومدم و لپم رو از داخل گازگرفتم
داشتم پسر مردم رو دید میزدم
گفتم:
_چیزی نیست یه لحظه سرم گیج رفت
۱۳.۲k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.