شب لعنتی ست...
شب لعنتیست...
آرام آرام در جانت نفوذ میکند و تو حتی نمیفهمی چه بلایی دارد بر سرت میآید...
کمی که میگذرد شب به مغزت میرسد و بعد طوفانهای مغزی آغاز میشوند، یکی پس از دیگری بیچارهات میکنند. شب در خاطراتت رخنه میکند و اینجاست که دیگر کاری از دستت ساخته نیست...
مینشینی خیره میشوی به سقف، به دیوار یا به عمقِ سیاهیِ همین شب لعنتی ...
دیگر راه هموار شده، شب آرام آرام خودش را از تمام سرت جمع میکند و در گلویت جمع میشود، عادت کردهایم به این حالمان بگوییم "بغض" ولی مگر بغض سرشار از شب نیست؟ شب به نیمه که برسد، حجم بغض و حجم خاطرات دیوانهات میکند. معمولا در همین وقت شب است که تصمیمات احمقانه گرفته میشود! کمی که از نیمه شب بگذرد، در مرحلهآخر چشماها شب را به اشک مهمان میکنند...
شاید اگر همین مهربانی چشمها و اشکها نبود، شب هیچگاه دست از سرمان برنمیداشت...
#علی_سیدصالحی
آرام آرام در جانت نفوذ میکند و تو حتی نمیفهمی چه بلایی دارد بر سرت میآید...
کمی که میگذرد شب به مغزت میرسد و بعد طوفانهای مغزی آغاز میشوند، یکی پس از دیگری بیچارهات میکنند. شب در خاطراتت رخنه میکند و اینجاست که دیگر کاری از دستت ساخته نیست...
مینشینی خیره میشوی به سقف، به دیوار یا به عمقِ سیاهیِ همین شب لعنتی ...
دیگر راه هموار شده، شب آرام آرام خودش را از تمام سرت جمع میکند و در گلویت جمع میشود، عادت کردهایم به این حالمان بگوییم "بغض" ولی مگر بغض سرشار از شب نیست؟ شب به نیمه که برسد، حجم بغض و حجم خاطرات دیوانهات میکند. معمولا در همین وقت شب است که تصمیمات احمقانه گرفته میشود! کمی که از نیمه شب بگذرد، در مرحلهآخر چشماها شب را به اشک مهمان میکنند...
شاید اگر همین مهربانی چشمها و اشکها نبود، شب هیچگاه دست از سرمان برنمیداشت...
#علی_سیدصالحی
۲۴۳
۱۱ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.