فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۴ "
نامجون : همسر من و دخترم .. هردو باهم ..مُردن .. تو اونهارو کشتی..
جیمین : نه اشتباه نکن همه مثل تو آشغال نیستن . وقتی یونمی رو گرفتیم درد داشت . همون روز زایمان کرد. بچه اش کاملا سالم بود اما خودش نتونست مقاومت کنه ، منم از فرصت استفاده کردم و بهت گفتم که اونو کشتم ، درسته یونمی تورو انتخاب کرد اما به هرحال .. من نمیتونستم خواهر خودم رو بکشم
+امکان..ندارهه..
جیمین : تو و افراد احمقت انقدر نادون بودید که حتی وقتی جنازه یونمی رو براتون فرستادیم ، چک نکردید که ببینید بچه توی شکمشه یا نه . البته میدونم .. دیدنش سخت بوده
پاهام بی جون شد و ناخواسته جلوش زانو زدم . با پوزخند بهم خیره شده بود
نامجون : بهم بگو.. دخترم ..کجاست.. لطفا..
جیمین : بهت میگم اما ، یه چیزی رو از دست میدی . با این حال میخوای بدونی که دخترت تو کدوم پرورشگاهه ؟
سرم رو به چپ و راست چرخوندم . داد زدم : مهم نیستتت .. فقط ..بگو.. دخترم کجاست !
جیمین : فردا بعد از اینکه یکم پول بهم دادی آدرس رو به گوشیت ارسال میکنم . تو به خاطر اون بچه غرورت رو زیر پا گذاشتی ؟ بچه ای که حتی اسمش رو نمیدونستی .. واقعا احمقی .
با قدم های بلندی از خونه خارج شد.
یعنی تمام مدت دخترم زنده بود و توی پرورشگاه بزرگ میشد ..؟ بعد از گرفتن یونمی ، جیمین رو میکشم .. یونمی .. چه اسم قشنگی ..پس اسم مادرش رو روش گذاشتن .
پیدا کردن هر نوع آدمی برام عادی بود اما میدونستم اون پرورشگاه ، یه پرورشگاه عادی نیست . پرورشگاه گمنامیه که ممکنه پیدا کردنش تا ابد طول بکشه .
*لینا*
نامجون با شیشه ی ودکا وارد خونه شد . کاملا گیج بود و به زور راه میرفت . صبح که حالش خوب بود ..
به سمتش دوییدم
+نامجونا خوبی؟
خیلی محکم پسم زد که خوردم زمین .متعجب نگاهش کردم
نامجون: بهم .. دست ..نزن
با سختی وارد حموم شد و در و بست . نگرانش بودم . پشت در حموم منتظرش موندم .. چند دقیقه بعد صدای گریه هاش رو شنیدم . قطعا حالش خوب نیست . میدونستم که توی کافه جیمین باهاش تماس گرفت پس حتما اتفاق های خوبی نیافتاده . شک داشتم.. باید چنین کاری رو انجام میدادم یا نه؟
در و باز کردم و وارد حموم شدم . با همون لباسهاش توی وان دراز کشیده بود .. با دیدن من اشکهاش رو پاک کرد و نگاهی به سرتاپام انداخت.
رفتم کنارش و سوالی پرسیدم : نامجونا .. خوبی ؟ چی شده ؟
نامجون : لینا ..
+میخوای حرف بزنیم؟
-آره..
+باشه ، میشنوم .
-میشه.. بغلم کنی؟!
لبخندی زدم و سرش رو توی بغلم گرفتم
لینا : حالا بهم بگو چیشده .
نامجون : میترسم ... میترسم تنهام بزاری .
لینا : قول میدم هرچی که بشه کنارت بمونم و توی حل کردن مشکلاتت بهت کمک کنم . میشه فقط مشکلت رو باهام در میون بزاری ؟
نامجون: امروز.. جیمین رو دیدم..
لینا: واقعا به خاطر این داری گریه میکنی؟
نامجون : نه . بهم گفت که ..
بقیه حرفش رو ادامه نداد
لینا : چی گفت نامجونا؟؟
نامجون :من پدر یه بچه ام
لینا : واقعا متوجه نمیشم.
نامجون : لینا .. دخترم .. زندست .. توی یکی از پرورشگاه هاست ..
سعی در کنترل کردن لبخندم داشتم . قطعا خوشحال نشدم . این یعنی یونمی هم زندست ؟
پرسیدم : یعنی همسرت .. یونمی هم زندست ؟
نامجون : موقع به دنیا اوردن اون بچه .. از دنیا رفت .
لینا : چطور میتونیم اون دختر رو ببینیم؟
نامجون : فردا جیمین ، آدرس پرورشگاه رو به گوشیم میفرسته ..
لینا: پس جای ناراحتی نیست ..
نامجون : لینا .. تو ..
حرفش رو قطع کردم
لینا : به نظرت لیاقت این رو دارم که جای مادر اون بچه رو پر کنم؟
متعجب نگاهم کرد و پرسید : چی؟
قطرات اشکش رو از روی گونه هاش پاک کردم . الان فقط میخواستم اون خوشحال باشه
میدونستم فقط میتونم بعد از اینکه اون بچه رو بهش دادن از این عمارت خارج بشم . اما من احمق عاشقش شده بودم .
لینا : میتونم مادر اون بچه باشم ؟
نامجون : لینا تو مجبور نیستی ..
دستم رو روی لبهاش گذاشتم : هیششش کیم نامجون .. انقدر وراجی نکن جواب سوالم رو بده .
سرش رو بالا پایین کرد و حرفم رو تایید کرد
لینا: پس نگران نباش . برای چی گریه میکنی ؟ اصلا باورم نمیشه داری اینطوری گریه میکنی درحالی که باید کاملا خوشحال باشی
نامجون : من .. هنوز شوکه ام .
لینا : بهت گفتم همه ی مشکلاتت رو باهم حل میکنیم . باهم دخترمون رو بزرگ میکنیم . تو باید قوی باشی ، باشه ؟
-باشه .
دستم رو روی گونه اش کشیدم و به آرومی لبهاش رو بین لبهام گرفتم . کمی طول کشید تا ری اکشن نشون بده . جاهامون کاملا عوض شده بود و الان من تماشاگر این بودم که نامجون چطوری تحریکم میکنه . این مرد .. واقعا عالی بود
ـــ
جیمین : نه اشتباه نکن همه مثل تو آشغال نیستن . وقتی یونمی رو گرفتیم درد داشت . همون روز زایمان کرد. بچه اش کاملا سالم بود اما خودش نتونست مقاومت کنه ، منم از فرصت استفاده کردم و بهت گفتم که اونو کشتم ، درسته یونمی تورو انتخاب کرد اما به هرحال .. من نمیتونستم خواهر خودم رو بکشم
+امکان..ندارهه..
جیمین : تو و افراد احمقت انقدر نادون بودید که حتی وقتی جنازه یونمی رو براتون فرستادیم ، چک نکردید که ببینید بچه توی شکمشه یا نه . البته میدونم .. دیدنش سخت بوده
پاهام بی جون شد و ناخواسته جلوش زانو زدم . با پوزخند بهم خیره شده بود
نامجون : بهم بگو.. دخترم ..کجاست.. لطفا..
جیمین : بهت میگم اما ، یه چیزی رو از دست میدی . با این حال میخوای بدونی که دخترت تو کدوم پرورشگاهه ؟
سرم رو به چپ و راست چرخوندم . داد زدم : مهم نیستتت .. فقط ..بگو.. دخترم کجاست !
جیمین : فردا بعد از اینکه یکم پول بهم دادی آدرس رو به گوشیت ارسال میکنم . تو به خاطر اون بچه غرورت رو زیر پا گذاشتی ؟ بچه ای که حتی اسمش رو نمیدونستی .. واقعا احمقی .
با قدم های بلندی از خونه خارج شد.
یعنی تمام مدت دخترم زنده بود و توی پرورشگاه بزرگ میشد ..؟ بعد از گرفتن یونمی ، جیمین رو میکشم .. یونمی .. چه اسم قشنگی ..پس اسم مادرش رو روش گذاشتن .
پیدا کردن هر نوع آدمی برام عادی بود اما میدونستم اون پرورشگاه ، یه پرورشگاه عادی نیست . پرورشگاه گمنامیه که ممکنه پیدا کردنش تا ابد طول بکشه .
*لینا*
نامجون با شیشه ی ودکا وارد خونه شد . کاملا گیج بود و به زور راه میرفت . صبح که حالش خوب بود ..
به سمتش دوییدم
+نامجونا خوبی؟
خیلی محکم پسم زد که خوردم زمین .متعجب نگاهش کردم
نامجون: بهم .. دست ..نزن
با سختی وارد حموم شد و در و بست . نگرانش بودم . پشت در حموم منتظرش موندم .. چند دقیقه بعد صدای گریه هاش رو شنیدم . قطعا حالش خوب نیست . میدونستم که توی کافه جیمین باهاش تماس گرفت پس حتما اتفاق های خوبی نیافتاده . شک داشتم.. باید چنین کاری رو انجام میدادم یا نه؟
در و باز کردم و وارد حموم شدم . با همون لباسهاش توی وان دراز کشیده بود .. با دیدن من اشکهاش رو پاک کرد و نگاهی به سرتاپام انداخت.
رفتم کنارش و سوالی پرسیدم : نامجونا .. خوبی ؟ چی شده ؟
نامجون : لینا ..
+میخوای حرف بزنیم؟
-آره..
+باشه ، میشنوم .
-میشه.. بغلم کنی؟!
لبخندی زدم و سرش رو توی بغلم گرفتم
لینا : حالا بهم بگو چیشده .
نامجون : میترسم ... میترسم تنهام بزاری .
لینا : قول میدم هرچی که بشه کنارت بمونم و توی حل کردن مشکلاتت بهت کمک کنم . میشه فقط مشکلت رو باهام در میون بزاری ؟
نامجون: امروز.. جیمین رو دیدم..
لینا: واقعا به خاطر این داری گریه میکنی؟
نامجون : نه . بهم گفت که ..
بقیه حرفش رو ادامه نداد
لینا : چی گفت نامجونا؟؟
نامجون :من پدر یه بچه ام
لینا : واقعا متوجه نمیشم.
نامجون : لینا .. دخترم .. زندست .. توی یکی از پرورشگاه هاست ..
سعی در کنترل کردن لبخندم داشتم . قطعا خوشحال نشدم . این یعنی یونمی هم زندست ؟
پرسیدم : یعنی همسرت .. یونمی هم زندست ؟
نامجون : موقع به دنیا اوردن اون بچه .. از دنیا رفت .
لینا : چطور میتونیم اون دختر رو ببینیم؟
نامجون : فردا جیمین ، آدرس پرورشگاه رو به گوشیم میفرسته ..
لینا: پس جای ناراحتی نیست ..
نامجون : لینا .. تو ..
حرفش رو قطع کردم
لینا : به نظرت لیاقت این رو دارم که جای مادر اون بچه رو پر کنم؟
متعجب نگاهم کرد و پرسید : چی؟
قطرات اشکش رو از روی گونه هاش پاک کردم . الان فقط میخواستم اون خوشحال باشه
میدونستم فقط میتونم بعد از اینکه اون بچه رو بهش دادن از این عمارت خارج بشم . اما من احمق عاشقش شده بودم .
لینا : میتونم مادر اون بچه باشم ؟
نامجون : لینا تو مجبور نیستی ..
دستم رو روی لبهاش گذاشتم : هیششش کیم نامجون .. انقدر وراجی نکن جواب سوالم رو بده .
سرش رو بالا پایین کرد و حرفم رو تایید کرد
لینا: پس نگران نباش . برای چی گریه میکنی ؟ اصلا باورم نمیشه داری اینطوری گریه میکنی درحالی که باید کاملا خوشحال باشی
نامجون : من .. هنوز شوکه ام .
لینا : بهت گفتم همه ی مشکلاتت رو باهم حل میکنیم . باهم دخترمون رو بزرگ میکنیم . تو باید قوی باشی ، باشه ؟
-باشه .
دستم رو روی گونه اش کشیدم و به آرومی لبهاش رو بین لبهام گرفتم . کمی طول کشید تا ری اکشن نشون بده . جاهامون کاملا عوض شده بود و الان من تماشاگر این بودم که نامجون چطوری تحریکم میکنه . این مرد .. واقعا عالی بود
ـــ
۷۰.۵k
۲۸ بهمن ۱۳۹۹