•من زودتر عاشقت شدم♡
•منزودترعاشقتشدم♡
•p6
در باز شد.کسی که وارد شده بود رو نمیتونستم ببینم.اومد جلوتر حالا میتونستم ببینمش. یه پسر با تیپ سر تا پا مشکی.وقتی نگام به چشماش افتاد،هیچ حسی توی چشماش نبود انگار مرده بودن!با صدای خش دار و ارومش گفت:چطور جرئت کردی جلوی کار منو بگیری؟تمام عزممو جزم کردم تا ترسم دیده نشه گفتم:کاره تو؟اصلا تو کی هستی؟من چرا باید جلوی کار تو رو بگیرم؟اصلا من کی همچین کاری کردم؟گفت:دو هفته پیش.وقتی که اون دختر رو نجات دادی.پس مشکلش اون دختر بود.با ترس گفتم:واسه ی چی میخواستی اون دختر رو بدزدی؟گفت:اونش دیگه به خودم ربط داره.تو چرا دخالت کردی؟گفتم:خب..خب دیدم ترسیده گفتم حتما احتیاج به کمک داره.با غرشش تنم لرزید:احتیاج به کمک داره؟اصلا میدونی با اون کاری که کردی چه بلایی سره من اومد؟ میدونی پدرش با من چیکار کرد؟؟هااان؟ با هانی که گفت لرزیدن فکمو حس میکردم گفتم:خب به دخترش چه؟که خوابوند تو دهنم!گفت:دوست داری بمیری؟خونی که توی دهنم بود رو تف کردم بیرون و سرمو اوردم بالا و با بغض گفتم:خیلی!تعجب کرد!واقعا دوست داشتم بمیرم!دیگه یه ادمی که هیچکسو نداره و تنهای تنها عه واسه ی چی باید زنده بمونه؟ سریع به حالت طبیعیش برگشت:نمیخواد بمیری!شروع کرد به قدم زدن:شنیدم پدرو مادرتو توی یه تصادف از دست دادی.و همچنین شنیدم خیلی باهوشی!میخوام برای من کار کنی!با گستاخی گفتم:نمیخوام!یهو برگشت طرفم خم شد روی صورتم:اینارو میبینی؟به وسایلی که به در و دیوار اویزون بود اشاره کرد:وقتی همش شونزه سالم بود میومدم اینجا و زبون ادمایی مثل تو رو کوتاه میکردم.انقدر ترسناک حرف میزد که نمیتونستی حتی نفس بکشی ادامه داد: اگه دوست نداری به سرنوشت اونا دچار بشی باید برامکار کنی! ازم فاصله گرفت .گفتم:چ..چه کاری؟گفت: دیدم چیجوری افرادم رو میزدی،میخوام بشی بادیگارد شخصیم!
•p6
در باز شد.کسی که وارد شده بود رو نمیتونستم ببینم.اومد جلوتر حالا میتونستم ببینمش. یه پسر با تیپ سر تا پا مشکی.وقتی نگام به چشماش افتاد،هیچ حسی توی چشماش نبود انگار مرده بودن!با صدای خش دار و ارومش گفت:چطور جرئت کردی جلوی کار منو بگیری؟تمام عزممو جزم کردم تا ترسم دیده نشه گفتم:کاره تو؟اصلا تو کی هستی؟من چرا باید جلوی کار تو رو بگیرم؟اصلا من کی همچین کاری کردم؟گفت:دو هفته پیش.وقتی که اون دختر رو نجات دادی.پس مشکلش اون دختر بود.با ترس گفتم:واسه ی چی میخواستی اون دختر رو بدزدی؟گفت:اونش دیگه به خودم ربط داره.تو چرا دخالت کردی؟گفتم:خب..خب دیدم ترسیده گفتم حتما احتیاج به کمک داره.با غرشش تنم لرزید:احتیاج به کمک داره؟اصلا میدونی با اون کاری که کردی چه بلایی سره من اومد؟ میدونی پدرش با من چیکار کرد؟؟هااان؟ با هانی که گفت لرزیدن فکمو حس میکردم گفتم:خب به دخترش چه؟که خوابوند تو دهنم!گفت:دوست داری بمیری؟خونی که توی دهنم بود رو تف کردم بیرون و سرمو اوردم بالا و با بغض گفتم:خیلی!تعجب کرد!واقعا دوست داشتم بمیرم!دیگه یه ادمی که هیچکسو نداره و تنهای تنها عه واسه ی چی باید زنده بمونه؟ سریع به حالت طبیعیش برگشت:نمیخواد بمیری!شروع کرد به قدم زدن:شنیدم پدرو مادرتو توی یه تصادف از دست دادی.و همچنین شنیدم خیلی باهوشی!میخوام برای من کار کنی!با گستاخی گفتم:نمیخوام!یهو برگشت طرفم خم شد روی صورتم:اینارو میبینی؟به وسایلی که به در و دیوار اویزون بود اشاره کرد:وقتی همش شونزه سالم بود میومدم اینجا و زبون ادمایی مثل تو رو کوتاه میکردم.انقدر ترسناک حرف میزد که نمیتونستی حتی نفس بکشی ادامه داد: اگه دوست نداری به سرنوشت اونا دچار بشی باید برامکار کنی! ازم فاصله گرفت .گفتم:چ..چه کاری؟گفت: دیدم چیجوری افرادم رو میزدی،میخوام بشی بادیگارد شخصیم!
۹.۰k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.