پارت 39
پارت 39
#قاتل_من
ویو/ات
مشغول شستن ظرف بودم...لیوان و برداشتم ک ناخواسته از دستم لیز خورد و متلاشی شد نشستم وشروع کردم به جم کردن تیکه های شکسته لیوان...که رونیکا رو بایه چمدون و همینطور ک مادر و پدرش همراهشن بودن وداشتن از عمارت میرفتن دیدم... از جام بلند شدم ک رونیکا با چشمای پر از نفرت و کینه بهم زل زد و در حالی که گریه میکرد روشو اونور کرد و از در خروجی عمارت بیرون رفتن...خودمم خبر نداشتم علت این همه نفرتی ک رونیکا بهم داره از چیه؟ من ک اسیبی بهش نرسوندم...درسته رونیکا اشتباه کرد وقتی به تهیونگ خیانت کرد ولی بازم دلم ب حالش میسوزه امیدوارم بتونه با اتفاقاتی ک پیش اومده کنار بیاد و زندگیشو بکنه.... دوباره ب سمت خورده شیشه ها رفتم و همه از رو زمین برداشتم ک خدای نکرده ریز شیشه تو پای کسی نره... عمارت بعد از رفتن خانواده رونیکا زیادی ساکت شد و از اونجایی که تهیونگ و کوک تو شرکت بودن...باعث شد بیشتر تنها شم و احساس بدی بهم دست بده...میز غذا رو چیدم...ک اگ جناب کیم بیان غذا رو میز آماده باشه و نخوان معطل شن...منم که از شدت تنهایی حوصلم سر رفته بود پیش خودم گفتم بهتر نیست الان برم یکم استراحت کنم...کار های عمارت و تمیزی عمارت تموم شده...ودیگ چیزی نیست ک بخوام بخاطرش استرس داشته باشم...
رفتم تو اتاقتم و مستقیم به سمت حمام رفتم یه دوش گرفتم و لباسام و با یه هودی گشاد عوض کردم....چراغ خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم چقد دلم برای هینا تنگ شده چقد دلم برای خونه برای دوستام...تنگ شده...اشکام آروم...آروم...سرازیر میشود و روی بالشت می چکید زندگیم تکراری شده همش کار...خواب...کار و خواب واقعا دیگ از این وضعیت خسته شدم...
ویو/تهیونگ
بازم مثل همیشه کار شرکت تا ساعت 12 شب طول کشید خسته و داغون به عمارت برگشتیم عمارت تمیز بود و میز شام چیده بود ولی خبری از ا/ت نبود...کتمو در آوردم و لباسام و عوض کردم و از کنار اتاق ا/ت رد شدم مثل اینکه اتاقش تاریکه بود حتما خسته شده خوابیده آتاق آروم باز کردم و نگاهی به داخل انداختم ا/ت مظلوم خوابیده بود...بعد از اینکه مطمئن شدم ا/ت تو عمارته و خیالم راحت شد... دستامو شستم و روی میز نشستم که کوک بعد از من اومدم روبه روم نشست و شروع کردیم به غذا خوردن...
تهیونگ: کوک نظرت چیه دست جمعی بریم باغ همون باغی ک هر سال می رفتیم ؟
کوک: دست جمعی؟ ینی ا/ت هم ببریم ؟
تهیونگ: خب اونم میبریم چه اشکال داره
یه چند روز میریم حال و هوامون عوض شه...
کوک: عالیه من مشکلی ندارم بریم ولی کی ؟
تهیونگ: یه چند روز دیگ...روزی میریم ک زیاد کار نداشته باشیم...
#قاتل_من
ویو/ات
مشغول شستن ظرف بودم...لیوان و برداشتم ک ناخواسته از دستم لیز خورد و متلاشی شد نشستم وشروع کردم به جم کردن تیکه های شکسته لیوان...که رونیکا رو بایه چمدون و همینطور ک مادر و پدرش همراهشن بودن وداشتن از عمارت میرفتن دیدم... از جام بلند شدم ک رونیکا با چشمای پر از نفرت و کینه بهم زل زد و در حالی که گریه میکرد روشو اونور کرد و از در خروجی عمارت بیرون رفتن...خودمم خبر نداشتم علت این همه نفرتی ک رونیکا بهم داره از چیه؟ من ک اسیبی بهش نرسوندم...درسته رونیکا اشتباه کرد وقتی به تهیونگ خیانت کرد ولی بازم دلم ب حالش میسوزه امیدوارم بتونه با اتفاقاتی ک پیش اومده کنار بیاد و زندگیشو بکنه.... دوباره ب سمت خورده شیشه ها رفتم و همه از رو زمین برداشتم ک خدای نکرده ریز شیشه تو پای کسی نره... عمارت بعد از رفتن خانواده رونیکا زیادی ساکت شد و از اونجایی که تهیونگ و کوک تو شرکت بودن...باعث شد بیشتر تنها شم و احساس بدی بهم دست بده...میز غذا رو چیدم...ک اگ جناب کیم بیان غذا رو میز آماده باشه و نخوان معطل شن...منم که از شدت تنهایی حوصلم سر رفته بود پیش خودم گفتم بهتر نیست الان برم یکم استراحت کنم...کار های عمارت و تمیزی عمارت تموم شده...ودیگ چیزی نیست ک بخوام بخاطرش استرس داشته باشم...
رفتم تو اتاقتم و مستقیم به سمت حمام رفتم یه دوش گرفتم و لباسام و با یه هودی گشاد عوض کردم....چراغ خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم چقد دلم برای هینا تنگ شده چقد دلم برای خونه برای دوستام...تنگ شده...اشکام آروم...آروم...سرازیر میشود و روی بالشت می چکید زندگیم تکراری شده همش کار...خواب...کار و خواب واقعا دیگ از این وضعیت خسته شدم...
ویو/تهیونگ
بازم مثل همیشه کار شرکت تا ساعت 12 شب طول کشید خسته و داغون به عمارت برگشتیم عمارت تمیز بود و میز شام چیده بود ولی خبری از ا/ت نبود...کتمو در آوردم و لباسام و عوض کردم و از کنار اتاق ا/ت رد شدم مثل اینکه اتاقش تاریکه بود حتما خسته شده خوابیده آتاق آروم باز کردم و نگاهی به داخل انداختم ا/ت مظلوم خوابیده بود...بعد از اینکه مطمئن شدم ا/ت تو عمارته و خیالم راحت شد... دستامو شستم و روی میز نشستم که کوک بعد از من اومدم روبه روم نشست و شروع کردیم به غذا خوردن...
تهیونگ: کوک نظرت چیه دست جمعی بریم باغ همون باغی ک هر سال می رفتیم ؟
کوک: دست جمعی؟ ینی ا/ت هم ببریم ؟
تهیونگ: خب اونم میبریم چه اشکال داره
یه چند روز میریم حال و هوامون عوض شه...
کوک: عالیه من مشکلی ندارم بریم ولی کی ؟
تهیونگ: یه چند روز دیگ...روزی میریم ک زیاد کار نداشته باشیم...
۱۵.۰k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.