پارت ۱۷:)
زمان حال از زبان لارا
گفتم: واوووو چقدر رمانتیک میشه من با کیم تهیونگ ازدواج کنم؟
مادربزرگ دمپایی ای که کنارش بود رو برداشت و با سرعت به سمتم پرت کرد که گفتم: غلط کردم شوخی بود بخدا
بلند شد و سمت پنجره رفت که گفتم: نیازی. یه کمک نداری؟
خندید و گفت: بیا برو من همسن تو بودم کارایی می کردم تو الان نمیتونی بکنی
گفتم: درسته درسته...پس بقیه داستان چی میشه؟
اخم کرد و گفت: برو درساتو بخون لارا بقیش برای فردا
گفتم: خواهش می کنم مادر بزرگ بازم برام بگو
سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت: لارا باید یه چیزی بهت بگم ...اگه یه روزی عمرم به پایان برسه یه دفتر توی صندوقچه قهوه ای رنگ توی اتاقمه...برو اونو بخون اون روز باشه؟
گفتم: خدا نکنه مادربزرگ من بعد از تو دیگه کسی رو ندارم نباید اینو بگی
( هفته بعد)
خب خب خب توی این هفته چیزای زیادی راحب زندگی مادربزرگ نفهمیدم فقط راجب این بهم گفت که ازدواج کردن و رفتن سر خونه و زندگی خودشون اما برام خیلی سواله که آخرش چی شد...و اگه کیم تهیونگ زندس...پس چرا از مادربزرگم جداست؟
اینا همشون چیزایی بودن که با تمام وجود میخواستم بدونم ... میخوام بدونم چیشد که از همدیگه جدا شدن...همه ی اینا برام سواله
توی مدرسه بودم و با مینو دوست پسرم توی حیاط نشسته بودم و داستان مادربزرگ رو براش تعریف می کردم تا اینجای کار مینو هیچی نمی گفت که گفتم: قشنگ نیست؟
گفت: هست ولی نه اونقدر که گریه کنی
ولش کن بابا اصن چرا بهش میگم؟ گفتم: توکه علاقه ای نشون نمیدی چرا برات تعریف کنم..
سرمو بوسید: لارا عشقم ببخشید
...................
تایم مدرسه به خوبی تموم شد توی راه خونه بودیم داشتم به مادربزرگ زنگ می زدم ...اما اصلا جواب نمیداد یکمی نگرانش شدم ...ای بابا
به مینو گفتم: اگه برام تعریف کنه همشو بهت میگم
باهاش خداحافظی کردم و رفتم داخل خونه
×مادربزرگگگگگگ
×مادربزرگ خوابیدی؟
مادربزرگ روی صندلیش نبود...معمولا اونجا می نشست
رفتم توی اتاقش...اونجا هم نبود.خب شاید حموم یا دستشویی باشه
گشتم اما اونجا هم نبود
قلبم تند تند میزد اینبار هم بخاطر نگرانی بود نه عاشق شدنم ...پس اون کجاست؟
×مادربزرگ نترسونم...خونه نیستی؟
مادربزرگ اصلا صدایی ازش نمیومد
خواستم برم بیرون از خونه و دنبالش بگردم که تلفن زنگ خورد
شماره ناشناسی بود برداشتم که گفت: از بیمارستان تماس می گیریم
گفتم: واوووو چقدر رمانتیک میشه من با کیم تهیونگ ازدواج کنم؟
مادربزرگ دمپایی ای که کنارش بود رو برداشت و با سرعت به سمتم پرت کرد که گفتم: غلط کردم شوخی بود بخدا
بلند شد و سمت پنجره رفت که گفتم: نیازی. یه کمک نداری؟
خندید و گفت: بیا برو من همسن تو بودم کارایی می کردم تو الان نمیتونی بکنی
گفتم: درسته درسته...پس بقیه داستان چی میشه؟
اخم کرد و گفت: برو درساتو بخون لارا بقیش برای فردا
گفتم: خواهش می کنم مادر بزرگ بازم برام بگو
سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت: لارا باید یه چیزی بهت بگم ...اگه یه روزی عمرم به پایان برسه یه دفتر توی صندوقچه قهوه ای رنگ توی اتاقمه...برو اونو بخون اون روز باشه؟
گفتم: خدا نکنه مادربزرگ من بعد از تو دیگه کسی رو ندارم نباید اینو بگی
( هفته بعد)
خب خب خب توی این هفته چیزای زیادی راحب زندگی مادربزرگ نفهمیدم فقط راجب این بهم گفت که ازدواج کردن و رفتن سر خونه و زندگی خودشون اما برام خیلی سواله که آخرش چی شد...و اگه کیم تهیونگ زندس...پس چرا از مادربزرگم جداست؟
اینا همشون چیزایی بودن که با تمام وجود میخواستم بدونم ... میخوام بدونم چیشد که از همدیگه جدا شدن...همه ی اینا برام سواله
توی مدرسه بودم و با مینو دوست پسرم توی حیاط نشسته بودم و داستان مادربزرگ رو براش تعریف می کردم تا اینجای کار مینو هیچی نمی گفت که گفتم: قشنگ نیست؟
گفت: هست ولی نه اونقدر که گریه کنی
ولش کن بابا اصن چرا بهش میگم؟ گفتم: توکه علاقه ای نشون نمیدی چرا برات تعریف کنم..
سرمو بوسید: لارا عشقم ببخشید
...................
تایم مدرسه به خوبی تموم شد توی راه خونه بودیم داشتم به مادربزرگ زنگ می زدم ...اما اصلا جواب نمیداد یکمی نگرانش شدم ...ای بابا
به مینو گفتم: اگه برام تعریف کنه همشو بهت میگم
باهاش خداحافظی کردم و رفتم داخل خونه
×مادربزرگگگگگگ
×مادربزرگ خوابیدی؟
مادربزرگ روی صندلیش نبود...معمولا اونجا می نشست
رفتم توی اتاقش...اونجا هم نبود.خب شاید حموم یا دستشویی باشه
گشتم اما اونجا هم نبود
قلبم تند تند میزد اینبار هم بخاطر نگرانی بود نه عاشق شدنم ...پس اون کجاست؟
×مادربزرگ نترسونم...خونه نیستی؟
مادربزرگ اصلا صدایی ازش نمیومد
خواستم برم بیرون از خونه و دنبالش بگردم که تلفن زنگ خورد
شماره ناشناسی بود برداشتم که گفت: از بیمارستان تماس می گیریم
۱۷.۷k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.