پشت ماسک سیاهP2
بالاخره بعد از دقایقی مرد،کم کم به خودش اومد و نگاهی به اطرافش انداخت.دختری که حالا ناجیش شده بود،با اینکه نجاتش داده بود ترسیده بود و درحال چنگ زدن یقه کتش بود.دستی به سرش کشید و با لبخند طعنه آمیزی گفت:خیلی خب،رفتن دیگه بچه،می تونی بلند شی.
یوری که تازه متوجه شده بود چیکار کرده و کجاست سریعا به خودش اومد و مرد رو به عقب هل داد.فورا بلند شد و لباس هاش رو مرتب کرد و خواست بره اما مرد بلافاصله آرنجش رو گرفت.
نامجون _ وایسا،خوبی؟!
یوری _ ولم کن!
دستش رو کشید اما مرد راهش رو سد کرد.
نامجون _ نجاتم دادی،بهت مدیونم.
یوری _ هیچ دینی نداری،فقط،از سر راه برو کنار.
نامجون _ چموش نباش،بزار برات جبران کنم...
یوری _ نمی خوام!!
مرد پوزخندی زد و دوباره راهش رو سد کرد.با ادعا و تمسخر گفت:ببینم،تو هیچ میدونی من کیم؟!
یوری _ نمی دونم،برام مهم نیست.اگه یک بار دیگه سد راهم بشی میکشمت.
نامجون _ اینطوره؟!بیا،بکش ببینم.
اما یوری که کلافه شده بود به سرعت و بی اعتنا ازش گذر کرد.
نامجون با کلافگی برگشت و سوار ماشینش که اون طرف خیابون پارک شده بود شد.بلافاصله با دستیارش تماس گرفت.
نامجون _ دیر جواب دادی!
جین _ گفته بودی به کارای اون یارو عراقی رسیدگی کنم،چیزی شده؟!
نامجون _ یه شماره تماس برات می فرستم،ردش رو بزن.
جین _ باشه.
نامجون _ در ضمن فیلم دوربینای مداربسته خیابون گانگنام ساعت سه و پنج دقیقه بعد از ظهرم چک کن.یه دختر هست که می خوام برام بیاریش.
جین _ اوه،نامجونا،ببینم،نکنه عاشق شدی؟!
نامجون _ جین،کاری که بهت گفتم رو بکن.
جین _ خیلی خب،جوش نزن شیرت خشک میشه بابابزرگ.در ضمن فکر کنم اون احمقای طمع کاری که توی شرکت دور خودت جمع کردی دوباره جلسه دارن.
نامجون _ نه،چیزی بهم نگفتن.
جین _ از وقتی سروکله اون برادر احمقت پیدا شده انگار اون آدم سابق نیستی.مشخصا از وضعیت سواستفاده میکنن.
نامجون _ باشه پس.نشونشون میدم چه تاوانی داره.تو فقط چیزایی رو که بهت گفتم تا شب برسون به دستم.
بلافاصله گوشی رو قطع کرد.فکر اینکه یک روز مثل پدرش همه چیزش رو از دست بده بیشتر از هرچیزی آزارش می داد.حتی اگر از اون دختر که جونش رو نجات داده بود خوشش می اومد اول باید مطمئن می شد در امانه پس به سرعت سمت شرکت به راه افتاد.
یوری که تازه متوجه شده بود چیکار کرده و کجاست سریعا به خودش اومد و مرد رو به عقب هل داد.فورا بلند شد و لباس هاش رو مرتب کرد و خواست بره اما مرد بلافاصله آرنجش رو گرفت.
نامجون _ وایسا،خوبی؟!
یوری _ ولم کن!
دستش رو کشید اما مرد راهش رو سد کرد.
نامجون _ نجاتم دادی،بهت مدیونم.
یوری _ هیچ دینی نداری،فقط،از سر راه برو کنار.
نامجون _ چموش نباش،بزار برات جبران کنم...
یوری _ نمی خوام!!
مرد پوزخندی زد و دوباره راهش رو سد کرد.با ادعا و تمسخر گفت:ببینم،تو هیچ میدونی من کیم؟!
یوری _ نمی دونم،برام مهم نیست.اگه یک بار دیگه سد راهم بشی میکشمت.
نامجون _ اینطوره؟!بیا،بکش ببینم.
اما یوری که کلافه شده بود به سرعت و بی اعتنا ازش گذر کرد.
نامجون با کلافگی برگشت و سوار ماشینش که اون طرف خیابون پارک شده بود شد.بلافاصله با دستیارش تماس گرفت.
نامجون _ دیر جواب دادی!
جین _ گفته بودی به کارای اون یارو عراقی رسیدگی کنم،چیزی شده؟!
نامجون _ یه شماره تماس برات می فرستم،ردش رو بزن.
جین _ باشه.
نامجون _ در ضمن فیلم دوربینای مداربسته خیابون گانگنام ساعت سه و پنج دقیقه بعد از ظهرم چک کن.یه دختر هست که می خوام برام بیاریش.
جین _ اوه،نامجونا،ببینم،نکنه عاشق شدی؟!
نامجون _ جین،کاری که بهت گفتم رو بکن.
جین _ خیلی خب،جوش نزن شیرت خشک میشه بابابزرگ.در ضمن فکر کنم اون احمقای طمع کاری که توی شرکت دور خودت جمع کردی دوباره جلسه دارن.
نامجون _ نه،چیزی بهم نگفتن.
جین _ از وقتی سروکله اون برادر احمقت پیدا شده انگار اون آدم سابق نیستی.مشخصا از وضعیت سواستفاده میکنن.
نامجون _ باشه پس.نشونشون میدم چه تاوانی داره.تو فقط چیزایی رو که بهت گفتم تا شب برسون به دستم.
بلافاصله گوشی رو قطع کرد.فکر اینکه یک روز مثل پدرش همه چیزش رو از دست بده بیشتر از هرچیزی آزارش می داد.حتی اگر از اون دختر که جونش رو نجات داده بود خوشش می اومد اول باید مطمئن می شد در امانه پس به سرعت سمت شرکت به راه افتاد.
۵۳۹
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.