گل قرمز و اسلحه
از زبان راوی: دازای نُوا رو آورد چویا با چشمای اشکی بهشون نگاه میکرد خوشحال بود که هردو سالمن نُوا تو بغل دازای خوابیده بود چویا نُوا رو گرفت تو بغلش اشکاش سرازیر می شدن رو به دازای کرد
+ ممنونم ازت
- حالا حالت خوبه عزیزم
+ آره من خوبم
رفتن تو اتاق چویا و نُوا خوابیدن دازای پتو روشون کشید و رفت بیرون بعد چند دقیقه رانندگی به انبار مرکزی رسید وارد شد اون مرد رو بسته بودن
& دازای سان غلط کردم منو ببخش
دازای از دستیارش یه چاقو گرفت
- کارت به جایی رسیده که زن منو با جونم تهدید می کنی که برات آدم بکشه بعد بچمو گرگان می گیری یادت رفته من آدمت کردم
& توروخدا غلط کردم بزرگی کن منو ببخش
- باشه میبخشمت ولی قبلش....
( دیگه خودتون میدونید چی شد من چرا بگم😑😑😌)
دازای به عمارتش برگشت رفت تو اتاق و اون دوتا فرشته رو دید کتش رو در اورد و لباساش رو عوض کرد و رفت کنارشون دراز کشید چویا چشماش رو باز کرد
+ اومدی
- چرا بیداری ؟
+ منتظرت بودم.... دازای
- جانم
+ منو بخاطر این داستان میبخشی؟
دازای سرش رو بوسید
-تو کار اشتباهی نکردی حالا هم نگران نباش اون دیگه کاری نمیتونه بکنه.... فقط یه سوال ازت دارم
+ بپرس
- تو هنوز منو دوست داری میشه دوباره شروع کنیم
+ عشق که بگی دوست ندارم که عشق نیست من از همون روز که باهم آشنا شدیم عاشقت شدم این که الکی نیست
- دوست دارم عاشقتم
+ منم عاشقتم
+) هوم
- جانم
+ عه نُوا مامان بیدار بودی
+)آره زیبا بود شب بخیر ( راوی: بخدا پسر عموی من سه سالشه اندازه ی این زبون نداره😑🤣🤣)
- الحق که پسر خودمی
+ بله خوشگلیش به من رفته اخلاقش عین هو باباش
- ضایع شدیم که
+) شدید
- تو حرف نزن الان میندازمت مون تو کوچه
+) بابا مامان منو نمیدازه بیرون تورو میندازه
+ تا جفت تون و نداختم بیرون بگیرید بخوابید
- اوه اوه اوه بخواب بخواب
+) شب بخیر
- شب بخیر
+ بخوابید
پایان ❤️
+ ممنونم ازت
- حالا حالت خوبه عزیزم
+ آره من خوبم
رفتن تو اتاق چویا و نُوا خوابیدن دازای پتو روشون کشید و رفت بیرون بعد چند دقیقه رانندگی به انبار مرکزی رسید وارد شد اون مرد رو بسته بودن
& دازای سان غلط کردم منو ببخش
دازای از دستیارش یه چاقو گرفت
- کارت به جایی رسیده که زن منو با جونم تهدید می کنی که برات آدم بکشه بعد بچمو گرگان می گیری یادت رفته من آدمت کردم
& توروخدا غلط کردم بزرگی کن منو ببخش
- باشه میبخشمت ولی قبلش....
( دیگه خودتون میدونید چی شد من چرا بگم😑😑😌)
دازای به عمارتش برگشت رفت تو اتاق و اون دوتا فرشته رو دید کتش رو در اورد و لباساش رو عوض کرد و رفت کنارشون دراز کشید چویا چشماش رو باز کرد
+ اومدی
- چرا بیداری ؟
+ منتظرت بودم.... دازای
- جانم
+ منو بخاطر این داستان میبخشی؟
دازای سرش رو بوسید
-تو کار اشتباهی نکردی حالا هم نگران نباش اون دیگه کاری نمیتونه بکنه.... فقط یه سوال ازت دارم
+ بپرس
- تو هنوز منو دوست داری میشه دوباره شروع کنیم
+ عشق که بگی دوست ندارم که عشق نیست من از همون روز که باهم آشنا شدیم عاشقت شدم این که الکی نیست
- دوست دارم عاشقتم
+ منم عاشقتم
+) هوم
- جانم
+ عه نُوا مامان بیدار بودی
+)آره زیبا بود شب بخیر ( راوی: بخدا پسر عموی من سه سالشه اندازه ی این زبون نداره😑🤣🤣)
- الحق که پسر خودمی
+ بله خوشگلیش به من رفته اخلاقش عین هو باباش
- ضایع شدیم که
+) شدید
- تو حرف نزن الان میندازمت مون تو کوچه
+) بابا مامان منو نمیدازه بیرون تورو میندازه
+ تا جفت تون و نداختم بیرون بگیرید بخوابید
- اوه اوه اوه بخواب بخواب
+) شب بخیر
- شب بخیر
+ بخوابید
پایان ❤️
۷.۹k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.