p12🩸
رفتم کنارش
جین : تام ... تام یوری یهویی گریش بند ومد و چشماشو بست
یوری بیچاره از بس گریه کرده بود از حال رفت
بغلش کردم و گذاشتمش توی ماشین جین هم سوار شد .....
ویو کوک :
با هزار بدبختی تونستم بابامو از عمارت بیارم بیرون تا راه بیفتیم خو بهم قول داد که خونت عمو تا آخر شب اونجا بمونیم خیلی خوشحال بودم که بعد چند مدت دوباره میبینمشون ...... نزدیکی عمارت عمو بودیم .....
جسیکا : چه دودیه !
با این حرف جسیکا لبخند از روی لبم افتاد ... از پنجه که نگاه انداختم خیلی دود بود همه جا رو دود گرفته بود ....
سریع ماشین وایساد و همهمون پیاده شدیم ...... با ورم نمیشد این .. این عمارت عمو مین هو بود که داشت میسوخت ......
ویو مونبین :
وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم کل عمارت رو آتیش گرفته نه نه این غیر ممکنه این ... این عمارت داداش من نیست نه نه نیست ..... نمیتونستم روی پا هام وایسم زانو هام شول شدن و به زمین افتادم .
ویو جسیکا :
آتیش در روز برفی غیر ممکنه این عمارت عمو مین هو اینها بود .... سه تا آتش نشان بودن داشتند آتیش رو خاموش میکردند همه جا پر بود از مرد و پلیس آمبولانس همه بودند بجز اونها نه یوری سا نه یومی نه جین و نه ….. عمو مونبین ….. ماتم برده بود کل سرم پر شد از فکر ؟
شاید عمارت رو اشتباه ومدیم هان !
پس عمو بچه ها کجااند .....
چرا خبری ازشون نیست ....
چرا اینجا آتیش گرفته !
چه اتفاقی براشون افتاده !
خیره به عمارت بودم که دیدم آقای جئون افتاد زمین
منو جونگ کوک دویدیم. سمتش ....
کوک : پدر ... پدر خوبی .....
مونبین : چطور خوب باشم پسرم .... اینجا چه خبره اخه مین هو بچه ها کجاند چرا همه جا آتیش گرفته ...... ( با بغض )
کوک پدرشو بغل کرد ……
ویو کوک :
اصلا باورم نمیشد پدرم داشت گریه میکرد بغل کردم حس کردم چه دردی داره میکشه
بلند شدم و رفتم پیش جسیکا …..
کوک : جسیکا من میرم از این ها بپرسم چی شده باشه تو هم اینجا پیش بابام بمون
جسیکا : باشه …
رفتم توی جمع جلو تر که رفتم دیدم اجوما هست قدم هامو تند تر کردم ….
کوک : اجوما ….
اجوما : آقای جونگ کوک
کوک : حالتون خوبه ..
اجوما : اره … اره من خوبم
کوک : چت اتفاقی افتاده …. چرا عمو بچه ها نیستند جایی رفتند
اجوما بغض کرد ..
اجوما : خو ما داشتیم ……
کل داستان رو برام مو به مو تعریف کرد و من همینجوری خشکم زده بود ….
اجوما : بعد دیگه آقا و بچه هارو ندیدم …. یعنی توی آتیش موندند بعد شروع کرد به گریه کردن ….
منم اشکام داشت میرخت ….
کوک : باشه اجوما …. مراقب خودت باشه …. ( با بغض خفه )
اجوما : ممنونم ….
وقتی پشت بهش کردم گریم شروع شد ….
یعنی چطور ممکنه اخه چطوری توی یه روز این همه اتفاق بیفته چطور با نبودشون کار بیام اونها تنها کسایی بودند که داشتم ….
اشک هامو با دستام پاک کردم رفتم پیش جسیکا بابا رفته بود توی ماشین
جسیکا : چی شد چیزی فهمیدی …..
همه حرف های که اجوما بهم گفت رو براش تعرف کردم
جسیکا یهی کشید و دستشو گذاشت روی دهنش ….
اشک هاش ریخت …
کوک : باشه دیگه بریم توی اون ماشین بزار بابام تنها باشه ….
جسیکا : راست میگی بریم …..
رفتیم توی اون یکی ماشین …..
جین : تام ... تام یوری یهویی گریش بند ومد و چشماشو بست
یوری بیچاره از بس گریه کرده بود از حال رفت
بغلش کردم و گذاشتمش توی ماشین جین هم سوار شد .....
ویو کوک :
با هزار بدبختی تونستم بابامو از عمارت بیارم بیرون تا راه بیفتیم خو بهم قول داد که خونت عمو تا آخر شب اونجا بمونیم خیلی خوشحال بودم که بعد چند مدت دوباره میبینمشون ...... نزدیکی عمارت عمو بودیم .....
جسیکا : چه دودیه !
با این حرف جسیکا لبخند از روی لبم افتاد ... از پنجه که نگاه انداختم خیلی دود بود همه جا رو دود گرفته بود ....
سریع ماشین وایساد و همهمون پیاده شدیم ...... با ورم نمیشد این .. این عمارت عمو مین هو بود که داشت میسوخت ......
ویو مونبین :
وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم کل عمارت رو آتیش گرفته نه نه این غیر ممکنه این ... این عمارت داداش من نیست نه نه نیست ..... نمیتونستم روی پا هام وایسم زانو هام شول شدن و به زمین افتادم .
ویو جسیکا :
آتیش در روز برفی غیر ممکنه این عمارت عمو مین هو اینها بود .... سه تا آتش نشان بودن داشتند آتیش رو خاموش میکردند همه جا پر بود از مرد و پلیس آمبولانس همه بودند بجز اونها نه یوری سا نه یومی نه جین و نه ….. عمو مونبین ….. ماتم برده بود کل سرم پر شد از فکر ؟
شاید عمارت رو اشتباه ومدیم هان !
پس عمو بچه ها کجااند .....
چرا خبری ازشون نیست ....
چرا اینجا آتیش گرفته !
چه اتفاقی براشون افتاده !
خیره به عمارت بودم که دیدم آقای جئون افتاد زمین
منو جونگ کوک دویدیم. سمتش ....
کوک : پدر ... پدر خوبی .....
مونبین : چطور خوب باشم پسرم .... اینجا چه خبره اخه مین هو بچه ها کجاند چرا همه جا آتیش گرفته ...... ( با بغض )
کوک پدرشو بغل کرد ……
ویو کوک :
اصلا باورم نمیشد پدرم داشت گریه میکرد بغل کردم حس کردم چه دردی داره میکشه
بلند شدم و رفتم پیش جسیکا …..
کوک : جسیکا من میرم از این ها بپرسم چی شده باشه تو هم اینجا پیش بابام بمون
جسیکا : باشه …
رفتم توی جمع جلو تر که رفتم دیدم اجوما هست قدم هامو تند تر کردم ….
کوک : اجوما ….
اجوما : آقای جونگ کوک
کوک : حالتون خوبه ..
اجوما : اره … اره من خوبم
کوک : چت اتفاقی افتاده …. چرا عمو بچه ها نیستند جایی رفتند
اجوما بغض کرد ..
اجوما : خو ما داشتیم ……
کل داستان رو برام مو به مو تعریف کرد و من همینجوری خشکم زده بود ….
اجوما : بعد دیگه آقا و بچه هارو ندیدم …. یعنی توی آتیش موندند بعد شروع کرد به گریه کردن ….
منم اشکام داشت میرخت ….
کوک : باشه اجوما …. مراقب خودت باشه …. ( با بغض خفه )
اجوما : ممنونم ….
وقتی پشت بهش کردم گریم شروع شد ….
یعنی چطور ممکنه اخه چطوری توی یه روز این همه اتفاق بیفته چطور با نبودشون کار بیام اونها تنها کسایی بودند که داشتم ….
اشک هامو با دستام پاک کردم رفتم پیش جسیکا بابا رفته بود توی ماشین
جسیکا : چی شد چیزی فهمیدی …..
همه حرف های که اجوما بهم گفت رو براش تعرف کردم
جسیکا یهی کشید و دستشو گذاشت روی دهنش ….
اشک هاش ریخت …
کوک : باشه دیگه بریم توی اون ماشین بزار بابام تنها باشه ….
جسیکا : راست میگی بریم …..
رفتیم توی اون یکی ماشین …..
۳.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.