سناریو استری کیدز...
وقتی بیماری روانی داری (اعضا دوست پسرتن)
بنگچان: هیچکس به اندازه اون برات نگران نیست... همیشه بعد از وقت روانپزشکیت با تراپیستت صحبت میکنه و برای درمان بیماریت ازش سوال میپرسه... بعضی وقتا به سرش میزنه و فکر میکنه اون دلیل این حال توعه ولی با بهونه اینکه تو برای بهبود به اون نیاز داری خودشو آروم میکنه.
گلدونو از عمد میندازی زمین و میخندی*
_ا.ت حالت خوبه؟ دستت زخم نشد؟ اینکار اصلا خندهدار نیست باید جلوی خودتو بگیری
مینهو: تک تک لحظهها براش تاریک شدن... دچار اختلال دو قطبی شده بودی و هر دقیقه حرفتو عوض میکردی. مینهو تمام این مدت کنارت موند و برای درمان شدنت هرکاری کرد...
با گریه گفتی: ازت متنفرم لی مینهووووو
مینهو با تعجب گفت: ولی تو همین چند لحظه پیش گفتی تمام زندگیتم...
+من هیچوقت همچین حرفی نزدممممم
_ا.ت...
چانگبین: بخاطر فشار زیاد دچار پارانوئید شده بودی و هیچوقت نزدیک دنیای واقعی نمیشدی. به مشکلاتت فکر نمیکردی و توی خیالات بیهودهت غرق شده بودی... چانگبین تورو پیش بهترین تراپیستای کره میبرد و وقتی از داستانایی که از خودت و خودش میساختی براش میگفتی با دقت بهت گوش میداد.
هیونجین: بخاطر افسردگی دچار اختلال روانی شده بودی و فکر میکردی هیچکس دوستت نداره. تا تنها میشدی شروع میکردی به گریه کردن و حرف زدن با خودت. هیونجین هرکاری که میکردی رو پا به پات انجام میداد تا احساس پوچی رو ازت دور کنه...
چندتا از نقاشیاتو پاره میکنی*
+هیچکس منو دوست ندارهههه من خیلی تنهاممم
_تو تنها نیستی ا.ت...
اونم چندتا از نقاشیاشو پاره میکنه*
هان: از همه فرار میکردی و هیچوقت به اجتماع نزدیک نمیشدی. به جایی رسیده بودی که مشت زدن توی دیوار، کشیدن ناخنات روی دیوار و زخم کردنشون برات لذت بخش شده بود... جیسونگ اونقدر عاشقت بود که بخاطرت با ترس از اجتماعش بجنگه و بهت کمک کنه دوباره برگردی به حالت عادیت.
_ا.ت... داری چیکار میکنی؟ مگه نگفتم توی دیوار مشت نزن...
به دست خونیت نگاه میکنی: اینکار بهم آرامش میده جیسونگی...
فلیکس: وسواس فکری داشتی و به هرچیزی گیر میدادی. فوبیای مخلوط شدن گرفته بودی و از اینکه غذاهات باهم قاطی شده باشن متنفر بودی... فلیکس بخاطر تو مواد غذایی رو جدا از هم میپخت و جدا از هم توی بشقاب میزاشت، به امید اینکه بهتر بشی...
بخاطر سرماخوردگیت سرفهی بدی کردی که فلیکس با یه بشقاب سوپ اومد کنارت.
_عزیزم میدونم از مخلوط شدن مواد باهم بدت میاد ولی این برای سلامتیت مفیده...
سونگمین: دچار پارانویا شده بودی و مدام به خودکشی فکر میکردی سونگمین از ترس اینکه به خودت آسیب بزنی از کمپانی مرخصی میگرفت و مدت زیادی پیشت میموند... این ترس از وقتی به وجود اومد که تورو درحال نزدیک کردن تیغ به شاهرگت پیدا کرده بود...
توی تخت خوابیده بودی و سونگمین دستاشو دور بدنت حلقه کرده بود و آروم اشک میریخت:
_خواهش میکنم ا.ت... دیگه به خودکشی فکر نکن...
_اگه تورو از دست بدم دیگه چه دلیلی برای زندگی دارم؟
_هیچوقت ترکم نکن عشقم...
جونگین: مشکل کنترل خشم داشتی و با کوچکترین حرفی عصبی میشدی. جونگین نگران بود این اختلال بدتر بشه ولی نمیدونست باید چیکار کنه. تراپیست بهش گفته بود بخاطر شرایط روحیت کاری از دستش بر نمیاد و این جونگین رو دیوونه میکرد... در آخر، اونم مثل تو دچار اختلال روانی شد و باهمدیگه دست به خودکشی زدید...
_با شماره سه...
+یک... دو...
_سه!
هر دو خودتونو از بالاترین پل سئول به پایین پرتاب کردید...
#استری_کیدز
#استی
#سناریو
بنگچان: هیچکس به اندازه اون برات نگران نیست... همیشه بعد از وقت روانپزشکیت با تراپیستت صحبت میکنه و برای درمان بیماریت ازش سوال میپرسه... بعضی وقتا به سرش میزنه و فکر میکنه اون دلیل این حال توعه ولی با بهونه اینکه تو برای بهبود به اون نیاز داری خودشو آروم میکنه.
گلدونو از عمد میندازی زمین و میخندی*
_ا.ت حالت خوبه؟ دستت زخم نشد؟ اینکار اصلا خندهدار نیست باید جلوی خودتو بگیری
مینهو: تک تک لحظهها براش تاریک شدن... دچار اختلال دو قطبی شده بودی و هر دقیقه حرفتو عوض میکردی. مینهو تمام این مدت کنارت موند و برای درمان شدنت هرکاری کرد...
با گریه گفتی: ازت متنفرم لی مینهووووو
مینهو با تعجب گفت: ولی تو همین چند لحظه پیش گفتی تمام زندگیتم...
+من هیچوقت همچین حرفی نزدممممم
_ا.ت...
چانگبین: بخاطر فشار زیاد دچار پارانوئید شده بودی و هیچوقت نزدیک دنیای واقعی نمیشدی. به مشکلاتت فکر نمیکردی و توی خیالات بیهودهت غرق شده بودی... چانگبین تورو پیش بهترین تراپیستای کره میبرد و وقتی از داستانایی که از خودت و خودش میساختی براش میگفتی با دقت بهت گوش میداد.
هیونجین: بخاطر افسردگی دچار اختلال روانی شده بودی و فکر میکردی هیچکس دوستت نداره. تا تنها میشدی شروع میکردی به گریه کردن و حرف زدن با خودت. هیونجین هرکاری که میکردی رو پا به پات انجام میداد تا احساس پوچی رو ازت دور کنه...
چندتا از نقاشیاتو پاره میکنی*
+هیچکس منو دوست ندارهههه من خیلی تنهاممم
_تو تنها نیستی ا.ت...
اونم چندتا از نقاشیاشو پاره میکنه*
هان: از همه فرار میکردی و هیچوقت به اجتماع نزدیک نمیشدی. به جایی رسیده بودی که مشت زدن توی دیوار، کشیدن ناخنات روی دیوار و زخم کردنشون برات لذت بخش شده بود... جیسونگ اونقدر عاشقت بود که بخاطرت با ترس از اجتماعش بجنگه و بهت کمک کنه دوباره برگردی به حالت عادیت.
_ا.ت... داری چیکار میکنی؟ مگه نگفتم توی دیوار مشت نزن...
به دست خونیت نگاه میکنی: اینکار بهم آرامش میده جیسونگی...
فلیکس: وسواس فکری داشتی و به هرچیزی گیر میدادی. فوبیای مخلوط شدن گرفته بودی و از اینکه غذاهات باهم قاطی شده باشن متنفر بودی... فلیکس بخاطر تو مواد غذایی رو جدا از هم میپخت و جدا از هم توی بشقاب میزاشت، به امید اینکه بهتر بشی...
بخاطر سرماخوردگیت سرفهی بدی کردی که فلیکس با یه بشقاب سوپ اومد کنارت.
_عزیزم میدونم از مخلوط شدن مواد باهم بدت میاد ولی این برای سلامتیت مفیده...
سونگمین: دچار پارانویا شده بودی و مدام به خودکشی فکر میکردی سونگمین از ترس اینکه به خودت آسیب بزنی از کمپانی مرخصی میگرفت و مدت زیادی پیشت میموند... این ترس از وقتی به وجود اومد که تورو درحال نزدیک کردن تیغ به شاهرگت پیدا کرده بود...
توی تخت خوابیده بودی و سونگمین دستاشو دور بدنت حلقه کرده بود و آروم اشک میریخت:
_خواهش میکنم ا.ت... دیگه به خودکشی فکر نکن...
_اگه تورو از دست بدم دیگه چه دلیلی برای زندگی دارم؟
_هیچوقت ترکم نکن عشقم...
جونگین: مشکل کنترل خشم داشتی و با کوچکترین حرفی عصبی میشدی. جونگین نگران بود این اختلال بدتر بشه ولی نمیدونست باید چیکار کنه. تراپیست بهش گفته بود بخاطر شرایط روحیت کاری از دستش بر نمیاد و این جونگین رو دیوونه میکرد... در آخر، اونم مثل تو دچار اختلال روانی شد و باهمدیگه دست به خودکشی زدید...
_با شماره سه...
+یک... دو...
_سه!
هر دو خودتونو از بالاترین پل سئول به پایین پرتاب کردید...
#استری_کیدز
#استی
#سناریو
۱۱.۲k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.