خون آشام ورژن عاشق پارت ۹
ک کوک لب زد: همیشه ب تهیونگ حسودی میکردم ولی حسادت های کوچیک تا وقتی ت اومدی میدونی اونوقت حسادتم زیاد شد نسبت ب ت نسبت ب زندگی تون هع همیشه میومد و پیش من از عشقش نسبت ب ت میگفت میتونی تصور کنی چقدر درد داره ؟ ن چون زندگی ت بهتر از من بودِ حالا هم من تورو ی خون آشام تبدیل میکنم تا بفهمی من چیا کشیدم
ات ویو
داشت حرف میزد ک با حرفایی ک زد یاد یچیزی افتادم اونم این بود ک ته شب عروسی بهم ی گردنبند داد ک یه حالت شیشه مانند ب آخرش وصل بود و ته بهم گفته بود واسه دیدنش فقط کافیه اون گردنبند رو بردارم و اسمشو بگم ت فکر بودم ک سیاهی مطلق......
محل ارتباط کوک و ته بعد بیهوشی ات
ته:کوک چیکار کردی شک ک نکرد
کوک: معلومه ک نکرد آخه تا حالا شده کاری ب من بدی خرابش کنم
ته:عاره زیاد هر بار بهت گفتم برو از بابام کلیداشو بدزدی گند زدی
کوک:خیلی خب حالا واسع چی گفتی خون آشام اش کنم ؟
ته:چون اگه همینطوری ب من فکر میکرد گرگینه ها رد افکارشون میزدن و اونو میکشتن برای همین گفتم خون اشام اش کنی
کوک:من آخر از دست ت سرمو میزنم ب دیوار
ته :کوک،من دیگه باید برم الانه ک بهم شک کنن و آدما و گرگینه ها بریزن داخل بای
کوک:بای
ته ویو
داشتم همینطور پرواز میکردم ک یادم ب روزایی ک با ات بودم افتاد و هق و هق هام دوباره شروع شد چرا اینجوری شد
ات ویو فردای اون روز
با سردرد بدی بلند شدم روی تخت بودم ولی کمرم ناجور درد میکرد و موهام هم بلند شده بود وای نکنه مردم و دوباره زنده شدم ک یاد حرفای دیشب کوک افتادم و یه حس بدی بهم دست داد اصن ب من چ انگار من بش گفتم عاشقم شو واقعا ک وایئیی گردنبند امروز باید ب بهونه ی تحقیق برم ب قلعه و گردنبند رو بردارم....................
خب بچه ها میدونم کم بود ولی سعی خودمو کردم بنظرتون خوب شده ؟
ات ویو
داشت حرف میزد ک با حرفایی ک زد یاد یچیزی افتادم اونم این بود ک ته شب عروسی بهم ی گردنبند داد ک یه حالت شیشه مانند ب آخرش وصل بود و ته بهم گفته بود واسه دیدنش فقط کافیه اون گردنبند رو بردارم و اسمشو بگم ت فکر بودم ک سیاهی مطلق......
محل ارتباط کوک و ته بعد بیهوشی ات
ته:کوک چیکار کردی شک ک نکرد
کوک: معلومه ک نکرد آخه تا حالا شده کاری ب من بدی خرابش کنم
ته:عاره زیاد هر بار بهت گفتم برو از بابام کلیداشو بدزدی گند زدی
کوک:خیلی خب حالا واسع چی گفتی خون آشام اش کنم ؟
ته:چون اگه همینطوری ب من فکر میکرد گرگینه ها رد افکارشون میزدن و اونو میکشتن برای همین گفتم خون اشام اش کنی
کوک:من آخر از دست ت سرمو میزنم ب دیوار
ته :کوک،من دیگه باید برم الانه ک بهم شک کنن و آدما و گرگینه ها بریزن داخل بای
کوک:بای
ته ویو
داشتم همینطور پرواز میکردم ک یادم ب روزایی ک با ات بودم افتاد و هق و هق هام دوباره شروع شد چرا اینجوری شد
ات ویو فردای اون روز
با سردرد بدی بلند شدم روی تخت بودم ولی کمرم ناجور درد میکرد و موهام هم بلند شده بود وای نکنه مردم و دوباره زنده شدم ک یاد حرفای دیشب کوک افتادم و یه حس بدی بهم دست داد اصن ب من چ انگار من بش گفتم عاشقم شو واقعا ک وایئیی گردنبند امروز باید ب بهونه ی تحقیق برم ب قلعه و گردنبند رو بردارم....................
خب بچه ها میدونم کم بود ولی سعی خودمو کردم بنظرتون خوب شده ؟
۶.۶k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.