فیک"خاموشش کن"۱۸
《بمیرید!بمیرید! و زین مرگ مترسید!
کز این خاک برآیید ، سماوات بگیرید!
یکی تیشه بگیرید ، پی حفره زندان
چو زندان بشکستید،همه شاه و امیرید..!》
[مولوی]
نیم ساعت گذشت.
نامجون ، تهیونگ و یونگی هر سه روی صندلی های کنار ا.ت نشسته بودن و با فکی باز به ا.ت که با اشتها میوه میخورد زل زده بودن.
شباهت توی صورت و چشماشون واقعا خنده دار بود !
×ببخشید آقایون ، وقت ملاقات تمومه! آقای دکتر گفتن خانم کیم باید یه روز پیش ما بمونن!
با صدای پرستار سر هر سه تا شون هم زمان به سمت پرستار برگشت و همزمان پاشدن.
این هماهنگی دیگه واقعا داشت ترسناک میشد!
ا.ت درحالی که داشت با دندوناش پرتقالو از پوستش جدا میکرد ، به سه تا پسر کرک و پر ریخته که عقب عقب از در بیرون رفتن خیره شده بود.
بعد بسته شدن در شونهای بالا انداخت و با آستینش دهنشو پاک کرد.
•••
نامجون: دکتر...ا.ت از دست رفت نه؟
"دکتر چوی" که داشت عینکشو با یه دستمال سفید پاک میکرد با حرف نامجون به خنده افتاد:
او آقای کیم...واقعا ازتون ممنونم خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم!
سه پسر هنوزم به دکتر خیره بودن.
دکتر عینکشو زد و گفت:
نه آقای کیم! ایشون از دست نرفتن! حتی شاید باید بگم که بخاطر این شکی که بهشون وارد شده خوشحال باشید!
یونگی یهو به حرف اومد:
چی دارین میگین آقای دکتر؟ خوشحال باشیم که عقلشو از دست داده ؟
دکتر:آقای مین! گفتم که ! عقل خانم کیم سر جاشه! اما...
تهیونگ: اما؟؟؟
دکتر: اما بخاطر شکی که بهشون وارد شده قسمتی از حافظهشون رو از دست دادن! این اتفاق که برای خانم کیم افتاده مثل یه دکمهی اضطراری برای مغزه که وقتی چیزی یا کسی و خاطراتش بیش از حد اذیتش میکنه هرچی چیزی که مربوط بهش بوده رو پاک میکنه! ولی ممکنه یسری یچیز هم او لابهلا فراموش بشن... که زیاد مهم نیست!
یونگی محکم به پشت تهیونگ زد:
کاش اون نامهی کوفتی زودتر میومد در خونه...
تهیونگ: چرا منو میزنی!؟؟؟
یونگی: چون دم دست بودی
تهیونگ:حالا نامه چی بود؟
یونگی: یه ناشناس نامه فرستاده که جئون فوت شده...
قلب تهیونگ با شنیدن این حرف دست از تپیدن برداشت و مغزش از کار افتاد:
تو...تو چی گفتی..؟
نامجون: تهیونگ؟ تو حالت خوبه!؟تهیونگ!
•
•
•
계속
کز این خاک برآیید ، سماوات بگیرید!
یکی تیشه بگیرید ، پی حفره زندان
چو زندان بشکستید،همه شاه و امیرید..!》
[مولوی]
نیم ساعت گذشت.
نامجون ، تهیونگ و یونگی هر سه روی صندلی های کنار ا.ت نشسته بودن و با فکی باز به ا.ت که با اشتها میوه میخورد زل زده بودن.
شباهت توی صورت و چشماشون واقعا خنده دار بود !
×ببخشید آقایون ، وقت ملاقات تمومه! آقای دکتر گفتن خانم کیم باید یه روز پیش ما بمونن!
با صدای پرستار سر هر سه تا شون هم زمان به سمت پرستار برگشت و همزمان پاشدن.
این هماهنگی دیگه واقعا داشت ترسناک میشد!
ا.ت درحالی که داشت با دندوناش پرتقالو از پوستش جدا میکرد ، به سه تا پسر کرک و پر ریخته که عقب عقب از در بیرون رفتن خیره شده بود.
بعد بسته شدن در شونهای بالا انداخت و با آستینش دهنشو پاک کرد.
•••
نامجون: دکتر...ا.ت از دست رفت نه؟
"دکتر چوی" که داشت عینکشو با یه دستمال سفید پاک میکرد با حرف نامجون به خنده افتاد:
او آقای کیم...واقعا ازتون ممنونم خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم!
سه پسر هنوزم به دکتر خیره بودن.
دکتر عینکشو زد و گفت:
نه آقای کیم! ایشون از دست نرفتن! حتی شاید باید بگم که بخاطر این شکی که بهشون وارد شده خوشحال باشید!
یونگی یهو به حرف اومد:
چی دارین میگین آقای دکتر؟ خوشحال باشیم که عقلشو از دست داده ؟
دکتر:آقای مین! گفتم که ! عقل خانم کیم سر جاشه! اما...
تهیونگ: اما؟؟؟
دکتر: اما بخاطر شکی که بهشون وارد شده قسمتی از حافظهشون رو از دست دادن! این اتفاق که برای خانم کیم افتاده مثل یه دکمهی اضطراری برای مغزه که وقتی چیزی یا کسی و خاطراتش بیش از حد اذیتش میکنه هرچی چیزی که مربوط بهش بوده رو پاک میکنه! ولی ممکنه یسری یچیز هم او لابهلا فراموش بشن... که زیاد مهم نیست!
یونگی محکم به پشت تهیونگ زد:
کاش اون نامهی کوفتی زودتر میومد در خونه...
تهیونگ: چرا منو میزنی!؟؟؟
یونگی: چون دم دست بودی
تهیونگ:حالا نامه چی بود؟
یونگی: یه ناشناس نامه فرستاده که جئون فوت شده...
قلب تهیونگ با شنیدن این حرف دست از تپیدن برداشت و مغزش از کار افتاد:
تو...تو چی گفتی..؟
نامجون: تهیونگ؟ تو حالت خوبه!؟تهیونگ!
•
•
•
계속
۱۷.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.