تک پارتی
(وقتی همش بی حالی)
روی تخت دراز کشیده بودی. عروسک موزیت رو بغل کرده بودی و در همون حال با گوشیت ور میرفتی که زنگ در توجهت رو جلب کرد. دمپایی های طوسی رنگت رو پوشیدی و از تخت اومدی پایین و به طرف در قهوه ای رنگ رفتی و از چشمی در بیرون رو نگاه کردی و با دیدن یونگی و جیمین در رو باز کردی و با بوسه ای روی پیشونیت از طرف یونگی مواجه شدی
جیمین: سلام خانم کوچولو
سلام آرومی گفتی و خریدها رو ازشون گرفتی و رفتی گذاشتی تو آشپزخونه و به اتاق خودت رفتی و روی تخت دونفره چوپیت که با روتختی بنفش رنگی زینت داده شده بود دراز کشیدی که در اتاقت با شتاب باز شد
+میدونستی اون برای دری که ببینی کسی که توی اتاقت بهت اجازه وارد شدن میده یا نه؟
لبخند آرومی روی لباش جا خوش کرد
یونگی: وقتی طرف بیبی گرلم باشه و اینقدر بی حوصله باشه بدون به این جور چیزا زره ای هم اهمیت نمیدم خانم کوچولو
جلوتر اومد و روی تخت بغلت نشست
دستاش رو دور کمرت گذاشت و کشیدتت تو بغل خودت و جیمین مشاهده کننده شما دوتا بود. دست به سینه به چهار چوپ در تکیه داده بود و لبخند کوچیکی روی لباش جا خوش کرده بود
جیمین: خیلی خب...حالا من اضافه شدم؟
سری آروم تموم داد و با پوزخند اومد جلوت و یه بستنی قهوه با قاشق گذاشت تو دستت
جیمین: الان خوشحالی پرنسس؟
بیشتر تو بغل یونگی فرو رفتی...در حالت عادی بی حال بودی و الان واقعا حالت گرفته شده بود.
یه قاشق تو بستنی مورده علاقت میکنی و میزاری دهنت...
+:نه...واقعا نه...کلی برای تولد دوست صمیمیم برنامه ریخته بودم و شب پیام داده برگشته گفته نمیتونم بیام...کلاس اضافه بر داشتم...
نگاهی باهم رد و بدل کردن...میدونستن رو دوست صمیمیت واقعا حساسی و زیاد باهم بیرون نمی رفتیدو زیاد باهم چت میکردید و تا یه برنامه ای میریختید تا باهم برید بیرون بخاطر این که همیشه کلاس داشت کنسل میشد.
یونگی: خب؟ دختر کوچولوی من الان برای این ناراحته؟
یه قاشق دیگه از بستنیت گذاشتی تو دهنت و اره ی آرومی از بین لبات خارج شد و باعث لبخند کوچیکی رو لبای جیمین شد.
جیمین:خب؟ چرا یه روز دیگه نمیرید؟
+:نمیخوام اصلا برم..
جیمین: تولد چی؟
+:میرم کادوش رو میدم خودش فقط...
یونگی آروم سرت رو بوسید...میدونست که موضوع اونقدر برات جدی نیست و فقط یه یک چیزی نیاز داری که خوشحالت کنه
یونگی: این دختر کوچولو رو وقت یه چیز میتونه خوشحال کنه
جیمین آروم میشینه بغلت و سرت و میزاره رو سینش...و بعد از خاموش کردن همه ی چراغ ها و نشستن بین دوتا پسر موردها علاقت مشغول به دیدن فیلم مورده علاقت شدی:)
—————————————————————
https://wisgoon.com/army_2489 درخواستیت...ببخشید دیر شد :)
روی تخت دراز کشیده بودی. عروسک موزیت رو بغل کرده بودی و در همون حال با گوشیت ور میرفتی که زنگ در توجهت رو جلب کرد. دمپایی های طوسی رنگت رو پوشیدی و از تخت اومدی پایین و به طرف در قهوه ای رنگ رفتی و از چشمی در بیرون رو نگاه کردی و با دیدن یونگی و جیمین در رو باز کردی و با بوسه ای روی پیشونیت از طرف یونگی مواجه شدی
جیمین: سلام خانم کوچولو
سلام آرومی گفتی و خریدها رو ازشون گرفتی و رفتی گذاشتی تو آشپزخونه و به اتاق خودت رفتی و روی تخت دونفره چوپیت که با روتختی بنفش رنگی زینت داده شده بود دراز کشیدی که در اتاقت با شتاب باز شد
+میدونستی اون برای دری که ببینی کسی که توی اتاقت بهت اجازه وارد شدن میده یا نه؟
لبخند آرومی روی لباش جا خوش کرد
یونگی: وقتی طرف بیبی گرلم باشه و اینقدر بی حوصله باشه بدون به این جور چیزا زره ای هم اهمیت نمیدم خانم کوچولو
جلوتر اومد و روی تخت بغلت نشست
دستاش رو دور کمرت گذاشت و کشیدتت تو بغل خودت و جیمین مشاهده کننده شما دوتا بود. دست به سینه به چهار چوپ در تکیه داده بود و لبخند کوچیکی روی لباش جا خوش کرده بود
جیمین: خیلی خب...حالا من اضافه شدم؟
سری آروم تموم داد و با پوزخند اومد جلوت و یه بستنی قهوه با قاشق گذاشت تو دستت
جیمین: الان خوشحالی پرنسس؟
بیشتر تو بغل یونگی فرو رفتی...در حالت عادی بی حال بودی و الان واقعا حالت گرفته شده بود.
یه قاشق تو بستنی مورده علاقت میکنی و میزاری دهنت...
+:نه...واقعا نه...کلی برای تولد دوست صمیمیم برنامه ریخته بودم و شب پیام داده برگشته گفته نمیتونم بیام...کلاس اضافه بر داشتم...
نگاهی باهم رد و بدل کردن...میدونستن رو دوست صمیمیت واقعا حساسی و زیاد باهم بیرون نمی رفتیدو زیاد باهم چت میکردید و تا یه برنامه ای میریختید تا باهم برید بیرون بخاطر این که همیشه کلاس داشت کنسل میشد.
یونگی: خب؟ دختر کوچولوی من الان برای این ناراحته؟
یه قاشق دیگه از بستنیت گذاشتی تو دهنت و اره ی آرومی از بین لبات خارج شد و باعث لبخند کوچیکی رو لبای جیمین شد.
جیمین:خب؟ چرا یه روز دیگه نمیرید؟
+:نمیخوام اصلا برم..
جیمین: تولد چی؟
+:میرم کادوش رو میدم خودش فقط...
یونگی آروم سرت رو بوسید...میدونست که موضوع اونقدر برات جدی نیست و فقط یه یک چیزی نیاز داری که خوشحالت کنه
یونگی: این دختر کوچولو رو وقت یه چیز میتونه خوشحال کنه
جیمین آروم میشینه بغلت و سرت و میزاره رو سینش...و بعد از خاموش کردن همه ی چراغ ها و نشستن بین دوتا پسر موردها علاقت مشغول به دیدن فیلم مورده علاقت شدی:)
—————————————————————
https://wisgoon.com/army_2489 درخواستیت...ببخشید دیر شد :)
۵.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.