𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...28
+تهیونگ من متاسفم...خیلی تند پیش رفتم...اما تو هم قبول کن...خیلی واکنش نشون میدی...
_ماریا...اون میخواد تو رو از من جدا کنه...چرا متوجه نمیشی
+بس کن...اون بین ما قرار نگرفته و قرار نیست جدامون کنه
تهیونگ از تخت بلند شد و اخم کرد
_دوباره داری مثل قبل حرف میزنی...چرا انقدر ازش طرفداری میکنی؟
+تهیونگ بشین لطفا...اون از طرف مادرش ترد شده،برادرش قصد کشتنشو داره...من درکش میکنم...منم مادرمو از دست دادم، تنها بودم،حسی که الان داره رو تجربه کردم
_خیلی خب...معذرت میخوام
+بیا اینجا ببینم
به بغلش اشاره کرد...تهیونگ بدون فکر کردن به چیزی فقط اغوش ماریا رو میخواست پس خودشو با شتاب بغل ماریا انداخت
+وای لباسات خیسه...مریض میشی، برو یه دوش بگیر و لباس گرم بپوش
چند ثانیه گذشت و متوجه شدتهیونگ کاملا به خواب فرو رفته و تکون نمیخورد
+الان وقت خواب بود اخه
روی تخت درازش کرد و لباساشو دراورد و با لباس های خشک بدنشو پوشوند
« روز بعد 23:15دقیقه ی شب»
استرس تمام وجودشو گرفته بود،دستاش میلرزید ولی سعی میکرد جدی رفتار کنه
جونگکوک دستاش روی روی دستای ماریا قرار داد
-من قراره باهاش حرف بزنم تو چرا استرس داری؟
+اگه نتونی چی؟ اگه بفهمه؟اگه لو بریم دیگه نمیتونیم گیرش بندازیم.
-همین الانشم روی لبه ی چاقو ایستادیم، اون میدونه من پیش شمام ولی نمیدونه با شما همکاری میکنم
+طبق همون چیزی که گفتی جوری جلوه دادیم که انگار فردا بعداز ظهر قراره اعدام شی ولی تو از زندان فرار کردی
-خوبه...!
ماریا سوار ماشین شد و بلندگو رو چک کرد
+همه چی امادست...شروع کن!
با قدم های بلند و محکم خودش رو به صندلی پارک رو به روش رسوند و سریع شنود رو جاساز کرد
دوربین روی پیراهنش رو چک کرد...همه چی اماده بود
همه چی طوری برنامه ریزی شده بود که مو لای درزش نمیرفت
با پارک شدن ماشین مشکی پشت درخت مردی با کت و شلوار ازش بیرون اومد
با اعتماد به نفس کامل به سمت جونگکوک قدم برمیداشت و با رسیدن به صندلی توقف کرد و نشست
"خب...گوش میدم"
-نمیخوای برادرت رو بغل کنی؟ دلم برات تنگ شده بود
اخم غلیظی بین ابروهاش مشخص بود
"حرفتو بزن...وقت ندارم"
تردید رو داخل چشمهای جونگکوک دید و به یه چیز شک کرد
"وایسا ببینم...مگه قرار نیست فردا اعدام شی پس اینجا چیکار میکنی؟ "
ترس و استرس به سراغ جونگکوک هم اومد
اما با ارامش تمام جواب داد
-درسته فردا اعدامم میکنن...اما با کمک یکی فرار کردم...دفعه ی قبلی که بادیگاردات دخلمو اوردن...همون روز فرار کردم...پلیس دنبالمه.
پوزخندی چندش به صورت خنثی ی جونگکوک زد و گفت:
ادامه دارددددددـ....
حمایت یادت نره بیب♡!
part...28
+تهیونگ من متاسفم...خیلی تند پیش رفتم...اما تو هم قبول کن...خیلی واکنش نشون میدی...
_ماریا...اون میخواد تو رو از من جدا کنه...چرا متوجه نمیشی
+بس کن...اون بین ما قرار نگرفته و قرار نیست جدامون کنه
تهیونگ از تخت بلند شد و اخم کرد
_دوباره داری مثل قبل حرف میزنی...چرا انقدر ازش طرفداری میکنی؟
+تهیونگ بشین لطفا...اون از طرف مادرش ترد شده،برادرش قصد کشتنشو داره...من درکش میکنم...منم مادرمو از دست دادم، تنها بودم،حسی که الان داره رو تجربه کردم
_خیلی خب...معذرت میخوام
+بیا اینجا ببینم
به بغلش اشاره کرد...تهیونگ بدون فکر کردن به چیزی فقط اغوش ماریا رو میخواست پس خودشو با شتاب بغل ماریا انداخت
+وای لباسات خیسه...مریض میشی، برو یه دوش بگیر و لباس گرم بپوش
چند ثانیه گذشت و متوجه شدتهیونگ کاملا به خواب فرو رفته و تکون نمیخورد
+الان وقت خواب بود اخه
روی تخت درازش کرد و لباساشو دراورد و با لباس های خشک بدنشو پوشوند
« روز بعد 23:15دقیقه ی شب»
استرس تمام وجودشو گرفته بود،دستاش میلرزید ولی سعی میکرد جدی رفتار کنه
جونگکوک دستاش روی روی دستای ماریا قرار داد
-من قراره باهاش حرف بزنم تو چرا استرس داری؟
+اگه نتونی چی؟ اگه بفهمه؟اگه لو بریم دیگه نمیتونیم گیرش بندازیم.
-همین الانشم روی لبه ی چاقو ایستادیم، اون میدونه من پیش شمام ولی نمیدونه با شما همکاری میکنم
+طبق همون چیزی که گفتی جوری جلوه دادیم که انگار فردا بعداز ظهر قراره اعدام شی ولی تو از زندان فرار کردی
-خوبه...!
ماریا سوار ماشین شد و بلندگو رو چک کرد
+همه چی امادست...شروع کن!
با قدم های بلند و محکم خودش رو به صندلی پارک رو به روش رسوند و سریع شنود رو جاساز کرد
دوربین روی پیراهنش رو چک کرد...همه چی اماده بود
همه چی طوری برنامه ریزی شده بود که مو لای درزش نمیرفت
با پارک شدن ماشین مشکی پشت درخت مردی با کت و شلوار ازش بیرون اومد
با اعتماد به نفس کامل به سمت جونگکوک قدم برمیداشت و با رسیدن به صندلی توقف کرد و نشست
"خب...گوش میدم"
-نمیخوای برادرت رو بغل کنی؟ دلم برات تنگ شده بود
اخم غلیظی بین ابروهاش مشخص بود
"حرفتو بزن...وقت ندارم"
تردید رو داخل چشمهای جونگکوک دید و به یه چیز شک کرد
"وایسا ببینم...مگه قرار نیست فردا اعدام شی پس اینجا چیکار میکنی؟ "
ترس و استرس به سراغ جونگکوک هم اومد
اما با ارامش تمام جواب داد
-درسته فردا اعدامم میکنن...اما با کمک یکی فرار کردم...دفعه ی قبلی که بادیگاردات دخلمو اوردن...همون روز فرار کردم...پلیس دنبالمه.
پوزخندی چندش به صورت خنثی ی جونگکوک زد و گفت:
ادامه دارددددددـ....
حمایت یادت نره بیب♡!
۲۰.۵k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.