فیک کوک (باور)
فیک کوک (باور)
پارت 1
ا.ت: مامان...بابا...نه..نهههه (از خواب پرید)
ته: چیشده. باز کابوس دیدی؟
ا.ت: آره
ته: الان حدود 2سال از اون اتفاق گذشته. چطوری هنوز کابوس میبینی؟
ا.ت: نمیدونم هنوزم اون صحنه جلوی چشامه
(از زبان ا.ت)
هینطوری در حال صحبت بودیم که گوشیش زنگ خورد و جواب داد و گفت: بله. بله خودم هستم. چی. کجا. باشه سریع خودمو میرسونم(با استرس)
گفتم: چیشده؟
گفت: ا.ت سریع حاضر شو یه اتفاقی افتاده.
دوباره تکرار کردم و گفت: توی راه توضیح میدم(با داد)
دل شوره داشتم و سریع حاضر شدم و سوار ماشین شدیم و رفتیم.
(توی راه)
گفتم: خب. بگو
گفت: ببین ا.ت لطفا بعد از شنیدن حرف هام آروم باش.
ببین هیونجین(برادر ا.ت)... هیونجین....
گفتم: هیونحین چی؟(با داد)
گفت: هیونجین.... کشته.. شده.(بغض)
گفتم: هااااا. داری شوخی میکنی. مگه نه. اگه شوخیه همینجا تمومش کن.(داد)
گفت: نه ایکاش شوخی بود.(گریه)
هنوز توی شوک بودم که بغض کردم و زدم زیر گریه.
(ذهن ا.ت)
آخه چرا..چرا برادرم. من فقط اونو توی کل دنیا داشتم.
همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم و اشک میریختم. که با صدای تهیونگ به خودم اومدم.
ته: ا.ت. ا.ت. رسیدیم. من فعلا میرم با پلیسا حرف بزنم تو هم هر وقت حالت بهتر شد و آروم شدی بیا. باشه؟
گفتم: باشه.
تهیونگ رفت و من داشتم با خودم فکر می کردم که الان همه ی خانواده ام رفتن. پس من چی تکو تنها توی یه کشور غریب.(بچه ها ا.ت انگلستان بزرگ شده و به خاطره مرگ پدر و مادرش به کره اومده )
تازه داشت حالم بعد مرگ مامان و بابا بهتر میشد حالا هیونجین....
من باید قوی باشم نباید بزارم کسی بفهمه که ترسی دارم.
از ماشین پیاده شدم که قطره های بارون روی سرم ریخت. من بارون رو دوست داشتم بهم آرامش میداد
شروع به حرکت کردم. سعی میکردم که کسی نفهمه حالم بده ولی نمی تونستم باهر قدمی که برمیداشتم و به جسم بی جون برادرم نزدیک تر میشدم اشک از چشمانم سرازیر می شد. رفتم پیش تهیونگ و فقط به برادرم نگاه میکردم که پلیس اومد جلو و گفت.......
شرایط پارت بعد
8لایک فقط همین
(امیدوارم از فیک خوشتون بیاد)
پارت 1
ا.ت: مامان...بابا...نه..نهههه (از خواب پرید)
ته: چیشده. باز کابوس دیدی؟
ا.ت: آره
ته: الان حدود 2سال از اون اتفاق گذشته. چطوری هنوز کابوس میبینی؟
ا.ت: نمیدونم هنوزم اون صحنه جلوی چشامه
(از زبان ا.ت)
هینطوری در حال صحبت بودیم که گوشیش زنگ خورد و جواب داد و گفت: بله. بله خودم هستم. چی. کجا. باشه سریع خودمو میرسونم(با استرس)
گفتم: چیشده؟
گفت: ا.ت سریع حاضر شو یه اتفاقی افتاده.
دوباره تکرار کردم و گفت: توی راه توضیح میدم(با داد)
دل شوره داشتم و سریع حاضر شدم و سوار ماشین شدیم و رفتیم.
(توی راه)
گفتم: خب. بگو
گفت: ببین ا.ت لطفا بعد از شنیدن حرف هام آروم باش.
ببین هیونجین(برادر ا.ت)... هیونجین....
گفتم: هیونحین چی؟(با داد)
گفت: هیونجین.... کشته.. شده.(بغض)
گفتم: هااااا. داری شوخی میکنی. مگه نه. اگه شوخیه همینجا تمومش کن.(داد)
گفت: نه ایکاش شوخی بود.(گریه)
هنوز توی شوک بودم که بغض کردم و زدم زیر گریه.
(ذهن ا.ت)
آخه چرا..چرا برادرم. من فقط اونو توی کل دنیا داشتم.
همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم و اشک میریختم. که با صدای تهیونگ به خودم اومدم.
ته: ا.ت. ا.ت. رسیدیم. من فعلا میرم با پلیسا حرف بزنم تو هم هر وقت حالت بهتر شد و آروم شدی بیا. باشه؟
گفتم: باشه.
تهیونگ رفت و من داشتم با خودم فکر می کردم که الان همه ی خانواده ام رفتن. پس من چی تکو تنها توی یه کشور غریب.(بچه ها ا.ت انگلستان بزرگ شده و به خاطره مرگ پدر و مادرش به کره اومده )
تازه داشت حالم بعد مرگ مامان و بابا بهتر میشد حالا هیونجین....
من باید قوی باشم نباید بزارم کسی بفهمه که ترسی دارم.
از ماشین پیاده شدم که قطره های بارون روی سرم ریخت. من بارون رو دوست داشتم بهم آرامش میداد
شروع به حرکت کردم. سعی میکردم که کسی نفهمه حالم بده ولی نمی تونستم باهر قدمی که برمیداشتم و به جسم بی جون برادرم نزدیک تر میشدم اشک از چشمانم سرازیر می شد. رفتم پیش تهیونگ و فقط به برادرم نگاه میکردم که پلیس اومد جلو و گفت.......
شرایط پارت بعد
8لایک فقط همین
(امیدوارم از فیک خوشتون بیاد)
۴.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.