برده کوچک ارباب
فصل اول
پارت ۸
ویو چویا:
بند قلادم خیلی سفت بود
و کونیکیدا اونو کشید حس خفگی شدیدی بهم دست داد
در حدی که تا چند ثانیه چشمام سیاه شد
دستمو گرفته بودم روی گلوم و تقلا میکردم
ویو کونیکیدا:
بالاخره آوردمش توی اتاق
اصلا واسم مهم نبود درد کشیدنش
اینبار بلندش کردمو پرتش کردم روی تخت
بدنم یخ کرد
کاملا یه تیکه از مچش جدا شده بود
و توی خودش جمع شده بود
گریه میکرد
ویو چویا:
دستم خیلی درد میکرد
نمیتونستم حرف بزنم از درد
هم من هم کونیکیدا صدای باز شدن رو شنیدیم
کی بود
تنها کسی که کلید داشت دازای بود
دازای داشت فریاد میزد
آه کویو سان کویو ساااان
منو فرستاده دنبال نخود سیاه
اونوقت دلیلش چی بوده
به بردم سخت نگیرم
اما نمیدونست که
کونیکیدا هست
کونیکیدا
کجایی
*اومد توی اتاق چهار ستون تنم لرزید
کونیکیدا گفت
=ارباب واقعا حالش بده
"اوه خدای من چه اتفاق نادری
دازای رو به چویا کرد و فریاد زد
بلند شو
بلند شووو
تن لشتو جمع کن
*بلند شدم
به اطرافم نگاه کردم
بدنم یخ کرد
چون .....
چون ......
یه ج..جنازه اونجا بود
جنازه ی یه دختر
"وقتی دارم باهات حرف میزنم منو نگاه کن احمق
*به هق هق افتادم
من نمیخوام بمیرم
"کونیکیدا برو بیرون
=بله چشم ارباب
"درو هم ببند
=چشم
*دیدم که دازای داره آروم لباساشو در میاره
اوه شت
نگاهی به بدن بی لباس دازای انداختم
تمام بدنش با بانداژ های سفید پوشیده شده بود
اومد سمتم
ویو دازای:
دیدم داره به عقب میره
تک خنده ی کردم و گفتم
درست مثل یه گربه ای هستی که هیچ سرپناهی نداری
و من اون گرگم که قراره امشب شکارت کنم
پارت ۸
ویو چویا:
بند قلادم خیلی سفت بود
و کونیکیدا اونو کشید حس خفگی شدیدی بهم دست داد
در حدی که تا چند ثانیه چشمام سیاه شد
دستمو گرفته بودم روی گلوم و تقلا میکردم
ویو کونیکیدا:
بالاخره آوردمش توی اتاق
اصلا واسم مهم نبود درد کشیدنش
اینبار بلندش کردمو پرتش کردم روی تخت
بدنم یخ کرد
کاملا یه تیکه از مچش جدا شده بود
و توی خودش جمع شده بود
گریه میکرد
ویو چویا:
دستم خیلی درد میکرد
نمیتونستم حرف بزنم از درد
هم من هم کونیکیدا صدای باز شدن رو شنیدیم
کی بود
تنها کسی که کلید داشت دازای بود
دازای داشت فریاد میزد
آه کویو سان کویو ساااان
منو فرستاده دنبال نخود سیاه
اونوقت دلیلش چی بوده
به بردم سخت نگیرم
اما نمیدونست که
کونیکیدا هست
کونیکیدا
کجایی
*اومد توی اتاق چهار ستون تنم لرزید
کونیکیدا گفت
=ارباب واقعا حالش بده
"اوه خدای من چه اتفاق نادری
دازای رو به چویا کرد و فریاد زد
بلند شو
بلند شووو
تن لشتو جمع کن
*بلند شدم
به اطرافم نگاه کردم
بدنم یخ کرد
چون .....
چون ......
یه ج..جنازه اونجا بود
جنازه ی یه دختر
"وقتی دارم باهات حرف میزنم منو نگاه کن احمق
*به هق هق افتادم
من نمیخوام بمیرم
"کونیکیدا برو بیرون
=بله چشم ارباب
"درو هم ببند
=چشم
*دیدم که دازای داره آروم لباساشو در میاره
اوه شت
نگاهی به بدن بی لباس دازای انداختم
تمام بدنش با بانداژ های سفید پوشیده شده بود
اومد سمتم
ویو دازای:
دیدم داره به عقب میره
تک خنده ی کردم و گفتم
درست مثل یه گربه ای هستی که هیچ سرپناهی نداری
و من اون گرگم که قراره امشب شکارت کنم
۶.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.