فیک کوک ( اعتماد)پارت۸۴
از زبان ا/ت
با مشت هایی که از سره اعصبانیت میزدم و اثری هم نداشت ، نفس کلافه ای کشید و مچ دستام رو گرفت و محکم بغلم کرد و گفت : تو شاید اما من نمیتونم دور بمونم و شاید برای تو بهتر باشه اما برای من مثل ۱۰۰ سال میگذره هر روزش
حرفاش رو داشتم تجزیه تحلیل میکردم و یه حسی میگفت که حرفاش داره روم اثر میزاره...ولی نه نباید اثر بزاره
ازش جدا شدم که دوباره حالت جدی گرفت و گفت : الان باهم از اینجا میریم فهمیدی ؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : من باهات جایی نمیام
بازوم گرفت و کشیدم جلو گفت : اینقدر بچه بازی در نیار
بازوم داشت از فشار دستش خورد میشد اما به روی خودم نیاوردم و منم با اخم درست مثل خودش خیره چشماش شدم معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه بازم منه احمق جرعت به خرج دادم و گفتم : نمیام اصلا میخوام بچه بازی در بیارم میخوای چیکار کنی مثلاً هوم ؟ چیکار می...
تو دهنم موند بغلم کرد که از ترس اینکه بیوفتم جیغه نصفه نیمه ای زدم که گفت : اگر باهام راه نیای خودم راه میارمت
همش مثل بچه های دو ساله که با مامانشون لج کردن پاهام رو تکون میدادم و جیغ جیغ میکردم تا ولم کنه
ولی انگار نه انگار انرژیم رو به هدر میدم یا حنجرم رو پاره میکنم
گذاشتم روی صندلی جلوی ماشینش تا اومدم پیاده بشم جلوم و گرفت خم شد روم و گفت : پیاده شو تا عواقبشم ببینی
اصلا شوخی نداشت
نگاهم رو از صورتش گرفتم کمربندم رو بست و در رو محکم به هم کوبید
اصلا اون لی یان و جانگ شین چرا منو تنها گذاشتن و رفتن
شاید کاره خودشونه که آدرس اینجا رو دادن به جونگ کوک اصلا مگه میشه به کسی اعتماد کنم جواب اعتمادم رو با شیرهای که میماله به سرم نده
ماشین حرکت کرد نگاهم رو دادم به بیرون هوا ابری بود مثل من که هوای چشمام اینقدر ابریه ولی نمیتونه بباره
همش لبم رو قاز میگرفتم تا اشکم در نیاد تا حدی که حس خون توی دهنم جریان پیدا کرد
نباید استرس بگیرم تا بازم بلایی که صبح سرم اومد تکرار بشه اصلا نمیدونم چمه چرا دیگه قرصا اثری ندارن روی من ؟ نفس عمیقی کشیدم باعث سوزش قفسه سینم شد بی اختیار دستم رو آوردم بالا چندتا مشت آروم زدم همیشه عادتم بود که وقتی درد میکنه چندتا مشت بکوبم بهش
بی خبر از جونگ کوک که هواسش بهم بود
همون طور که رانندگی میکرد گفت : خوبی ؟
با حرص برگشتم سمتش که با لحن طلبکارانه گفت : قرصات هم که تو عمارت جا گذاشته بودی یجور با عجله رفته بودی انگار از زندان فرار کردی
نگاهم رو دادم به روبه روم و گفتم : از زندان هم بدتر بود
بالاخره تا جایی که ماشین رو نگه داشت ساکت بودیم..
به اطراف نگاه کردم تا چشم کار میکرد درخت میدیدم اینجا کدوم جهنمیه
پیاده شد منم مغرورانه با اخم های گنده نشسته بودم و قصد حرکت نداشتم
دره سمته منو باز کرد کمربندم رو باز کرد و گفت : پیاده شو
جوابی ندادم که گفت : نکنه دوباره میخوای بغلت کنم
وا حالا فکر میکنه من کشته مرده بغلشم
اصلا بهش نگاه نمیکردم که مچ دستم رو گرفت و از ماشین کشیدم بیرون صدام در اومد و گفتم : هی چیکار میکنی ولم کن
با اعصبانیت همیشگیش گفت : حرفام رو نمیشنوی نه ؟ حتماً باید زور بالا سرت باشه تا کاری رو انجام بدی
چرا سرم داد زد.. دیگه کنترلم از دستم در رفت گفتم : سره من داد نزنا من برده تو نیستم که هرکاری گفتی بکنم
اما انگار اصلا به من توجهی نمیکرد که گفت : به نفع خودته که گوش کنی
چقدر بد شده بود فقط چند روز نبودم و تا این حد تغییر
ازش باید بترسم ؟ جلوی زبونم رو بگیرم ؟ اصلا تو روش نگاه نکنم ؟ اینا سوالایی بود که تو سرم میچرخید
کشوندم دنبال خودشو وارد یه مکان شدیم بیشتر که دقت کردم قبلاً هم باهم اومده بودیم اینجا... همین که وارد خونه شدیم دستم رو با فشار ول کرد موهام رو از روی صورتم دادم کنار و بهش خیره شدم و گفتم : ما اینجا چیکار میکنیم
پوزخندی زد
با مشت هایی که از سره اعصبانیت میزدم و اثری هم نداشت ، نفس کلافه ای کشید و مچ دستام رو گرفت و محکم بغلم کرد و گفت : تو شاید اما من نمیتونم دور بمونم و شاید برای تو بهتر باشه اما برای من مثل ۱۰۰ سال میگذره هر روزش
حرفاش رو داشتم تجزیه تحلیل میکردم و یه حسی میگفت که حرفاش داره روم اثر میزاره...ولی نه نباید اثر بزاره
ازش جدا شدم که دوباره حالت جدی گرفت و گفت : الان باهم از اینجا میریم فهمیدی ؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : من باهات جایی نمیام
بازوم گرفت و کشیدم جلو گفت : اینقدر بچه بازی در نیار
بازوم داشت از فشار دستش خورد میشد اما به روی خودم نیاوردم و منم با اخم درست مثل خودش خیره چشماش شدم معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه بازم منه احمق جرعت به خرج دادم و گفتم : نمیام اصلا میخوام بچه بازی در بیارم میخوای چیکار کنی مثلاً هوم ؟ چیکار می...
تو دهنم موند بغلم کرد که از ترس اینکه بیوفتم جیغه نصفه نیمه ای زدم که گفت : اگر باهام راه نیای خودم راه میارمت
همش مثل بچه های دو ساله که با مامانشون لج کردن پاهام رو تکون میدادم و جیغ جیغ میکردم تا ولم کنه
ولی انگار نه انگار انرژیم رو به هدر میدم یا حنجرم رو پاره میکنم
گذاشتم روی صندلی جلوی ماشینش تا اومدم پیاده بشم جلوم و گرفت خم شد روم و گفت : پیاده شو تا عواقبشم ببینی
اصلا شوخی نداشت
نگاهم رو از صورتش گرفتم کمربندم رو بست و در رو محکم به هم کوبید
اصلا اون لی یان و جانگ شین چرا منو تنها گذاشتن و رفتن
شاید کاره خودشونه که آدرس اینجا رو دادن به جونگ کوک اصلا مگه میشه به کسی اعتماد کنم جواب اعتمادم رو با شیرهای که میماله به سرم نده
ماشین حرکت کرد نگاهم رو دادم به بیرون هوا ابری بود مثل من که هوای چشمام اینقدر ابریه ولی نمیتونه بباره
همش لبم رو قاز میگرفتم تا اشکم در نیاد تا حدی که حس خون توی دهنم جریان پیدا کرد
نباید استرس بگیرم تا بازم بلایی که صبح سرم اومد تکرار بشه اصلا نمیدونم چمه چرا دیگه قرصا اثری ندارن روی من ؟ نفس عمیقی کشیدم باعث سوزش قفسه سینم شد بی اختیار دستم رو آوردم بالا چندتا مشت آروم زدم همیشه عادتم بود که وقتی درد میکنه چندتا مشت بکوبم بهش
بی خبر از جونگ کوک که هواسش بهم بود
همون طور که رانندگی میکرد گفت : خوبی ؟
با حرص برگشتم سمتش که با لحن طلبکارانه گفت : قرصات هم که تو عمارت جا گذاشته بودی یجور با عجله رفته بودی انگار از زندان فرار کردی
نگاهم رو دادم به روبه روم و گفتم : از زندان هم بدتر بود
بالاخره تا جایی که ماشین رو نگه داشت ساکت بودیم..
به اطراف نگاه کردم تا چشم کار میکرد درخت میدیدم اینجا کدوم جهنمیه
پیاده شد منم مغرورانه با اخم های گنده نشسته بودم و قصد حرکت نداشتم
دره سمته منو باز کرد کمربندم رو باز کرد و گفت : پیاده شو
جوابی ندادم که گفت : نکنه دوباره میخوای بغلت کنم
وا حالا فکر میکنه من کشته مرده بغلشم
اصلا بهش نگاه نمیکردم که مچ دستم رو گرفت و از ماشین کشیدم بیرون صدام در اومد و گفتم : هی چیکار میکنی ولم کن
با اعصبانیت همیشگیش گفت : حرفام رو نمیشنوی نه ؟ حتماً باید زور بالا سرت باشه تا کاری رو انجام بدی
چرا سرم داد زد.. دیگه کنترلم از دستم در رفت گفتم : سره من داد نزنا من برده تو نیستم که هرکاری گفتی بکنم
اما انگار اصلا به من توجهی نمیکرد که گفت : به نفع خودته که گوش کنی
چقدر بد شده بود فقط چند روز نبودم و تا این حد تغییر
ازش باید بترسم ؟ جلوی زبونم رو بگیرم ؟ اصلا تو روش نگاه نکنم ؟ اینا سوالایی بود که تو سرم میچرخید
کشوندم دنبال خودشو وارد یه مکان شدیم بیشتر که دقت کردم قبلاً هم باهم اومده بودیم اینجا... همین که وارد خونه شدیم دستم رو با فشار ول کرد موهام رو از روی صورتم دادم کنار و بهش خیره شدم و گفتم : ما اینجا چیکار میکنیم
پوزخندی زد
۲۰۷.۴k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.