فصل اول::::::پارت دهم::::::
فصل اول::::::پارت دهم::::::
#ماه_مه_آلود
مها::::::
اشکامو پاک کردم"نگفتی قولت به یونگی چیبود؟! "
"اما تو زنگ نزدی به جین"
دور از راستی حرف نمیزد اما وقتی دیشب باهاش ملاقات کردم نیاز نبود تماس بگیرم"زنگ نمیخواست...دیشب دیدمش"
لینا جیغ گوش خراشی کشید و با ذوق زیادی گفت"دروغ میگی"
همین لحظه یونگی وارد شدو تن صداش بالا بود"چیشده؟! "
انگار عربده میکشید طوریکه قصد جون لینا رو کردم، اما افکارم اشتباهه پشت لینا سمت یونگی بودو پل ارتباطی نگاهمون...
پل ارتباطی نگاهمون دوباره برقرار شده، مستانه چشم هاشم...چهره اش تا حدودی عصبی و جدی بود...نفس های سنگینش بخاطر خشمش..."دارم دیوونه میشم"این جمله بی وقفه توی ذهنم پخش میشد...توی قلب ویرانم و توی ذهن آشفتم چخبره؟!
لینا به سمت یونگی برگشت..."هیچ فقط احساسی شدم حله برو"
هنوز چشم از چشمام بر نداشته بود اما جواب لینا رو داد..."آدم باش فکر کردم اتفاقی افتاده"
زیر لب جوریکه یونگی به گوشش نرسه گفت"بی ادب"
بلاخره...بلاخره این من بودم که نگاهمو به سمت پنجره هواپیما دادم...باعث شکستن عمق زیاد ارتباط چشم هامون شدم...صدای بسته شدن در کابین خلبان اومدو سرمو برگردوندم...بلافاصله لینا رو دیدم که با دوتا چشم متعجب بهم زل زده "بین تو و یونگی چیزیه؟"
میخواستم از حرفاش فرار کنم ولی زرنگ تر از این حرفاست..."نه...نمیدونم...میترسم"
"جدی؟!"
"نمیدونم شایدم ترس نه...یجور..اه چجوری بگم...خودمم نمیدونم"
چشماشو ریز کرد و بعد چند لحظه کوتاه"خیله خب ولش کن حق داری یونگی واقعا مودیه...از جین بگو"
از تغییر بحث خوشحال بودم...با نگاه یونگی ته دلم به کلی خالی میشد...
"جلوی در خوابگاه تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودم که ماشینش رو به روم نگه داشت"
"همینجوری شانسکی؟!"
"معلومه...منم همه چیزو بهش گفتم"
"چی گفت؟"
"چی میخوای بشه هاج و واج نگام میکرد منم راهمو کشیدم"
"همین؟ هیچی به هیچی؟"
چرا تعریف کردنش باعث شد حالم گرفته بشه؟ خودمو جمع و جور کردمو با لبخند به لینا نگاه کردم"نه خنگول اعظم..بهتر خیلی بچه بود...دوست دارم طرف جا افتاده باشه"
لینا زد زیر خنده"مثلا کی؟ دکتر احمدی؟ "
دکتر احمدی استادمون بود یه مرد پیر و سالخورده اما پیگیر و عاشقم بود...خندیدمو گفتم"بیشعور مثل دخترش میمونم"
"خدا میدونه...تو که پیر دثست داریو از قدیمم گفتن دود از کنده بلند میشه"
#ادامه_دارد
حمایت؟؟
#ماه_مه_آلود
مها::::::
اشکامو پاک کردم"نگفتی قولت به یونگی چیبود؟! "
"اما تو زنگ نزدی به جین"
دور از راستی حرف نمیزد اما وقتی دیشب باهاش ملاقات کردم نیاز نبود تماس بگیرم"زنگ نمیخواست...دیشب دیدمش"
لینا جیغ گوش خراشی کشید و با ذوق زیادی گفت"دروغ میگی"
همین لحظه یونگی وارد شدو تن صداش بالا بود"چیشده؟! "
انگار عربده میکشید طوریکه قصد جون لینا رو کردم، اما افکارم اشتباهه پشت لینا سمت یونگی بودو پل ارتباطی نگاهمون...
پل ارتباطی نگاهمون دوباره برقرار شده، مستانه چشم هاشم...چهره اش تا حدودی عصبی و جدی بود...نفس های سنگینش بخاطر خشمش..."دارم دیوونه میشم"این جمله بی وقفه توی ذهنم پخش میشد...توی قلب ویرانم و توی ذهن آشفتم چخبره؟!
لینا به سمت یونگی برگشت..."هیچ فقط احساسی شدم حله برو"
هنوز چشم از چشمام بر نداشته بود اما جواب لینا رو داد..."آدم باش فکر کردم اتفاقی افتاده"
زیر لب جوریکه یونگی به گوشش نرسه گفت"بی ادب"
بلاخره...بلاخره این من بودم که نگاهمو به سمت پنجره هواپیما دادم...باعث شکستن عمق زیاد ارتباط چشم هامون شدم...صدای بسته شدن در کابین خلبان اومدو سرمو برگردوندم...بلافاصله لینا رو دیدم که با دوتا چشم متعجب بهم زل زده "بین تو و یونگی چیزیه؟"
میخواستم از حرفاش فرار کنم ولی زرنگ تر از این حرفاست..."نه...نمیدونم...میترسم"
"جدی؟!"
"نمیدونم شایدم ترس نه...یجور..اه چجوری بگم...خودمم نمیدونم"
چشماشو ریز کرد و بعد چند لحظه کوتاه"خیله خب ولش کن حق داری یونگی واقعا مودیه...از جین بگو"
از تغییر بحث خوشحال بودم...با نگاه یونگی ته دلم به کلی خالی میشد...
"جلوی در خوابگاه تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودم که ماشینش رو به روم نگه داشت"
"همینجوری شانسکی؟!"
"معلومه...منم همه چیزو بهش گفتم"
"چی گفت؟"
"چی میخوای بشه هاج و واج نگام میکرد منم راهمو کشیدم"
"همین؟ هیچی به هیچی؟"
چرا تعریف کردنش باعث شد حالم گرفته بشه؟ خودمو جمع و جور کردمو با لبخند به لینا نگاه کردم"نه خنگول اعظم..بهتر خیلی بچه بود...دوست دارم طرف جا افتاده باشه"
لینا زد زیر خنده"مثلا کی؟ دکتر احمدی؟ "
دکتر احمدی استادمون بود یه مرد پیر و سالخورده اما پیگیر و عاشقم بود...خندیدمو گفتم"بیشعور مثل دخترش میمونم"
"خدا میدونه...تو که پیر دثست داریو از قدیمم گفتن دود از کنده بلند میشه"
#ادامه_دارد
حمایت؟؟
۶.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.