فیک سایه " پارت ۱۸ "
* دو سال بعد *
هودی صورتی رنگ رو همراه با شلوار کِرِمی که با کفشهام ست بود ، پوشیدم و از خونه خارج شدم .
با زنگ خوردن موبایلم ، گوشیم رو از جیبم در اوردم و جواب دادم .
+بله ؟
دکتر لی : خانم کیم هارا امروز وقت مشاوره داشتید برای چی خودتون رو نرسوندید ؟
+ببخشید .. اما فکر میکنم حالم خوب شده دیگه نیازی به مشاور ندارم .
دکتر لی : همه ی بیمارهام به محض اینکه حالشون یکم بهتر میشه همین فکر رو میکنن . امروز حتما یه سر به بیمارستان بزنید .
+اگر تونستم حتما میام .
و بدون اینکه بزارم حرف دیگه ای بزنه تماس رو قطع کردم .
با برخورد کردن به یه مرد قدبلند تعظیم کوتاهی کردم .
هارا : ببخشید آقا !
مَرد : اشکالی نداره .
بدو بدو خودم رو به کافی شاپ واوِئون رسوندم و بعد از بستن پیشبندم مشغول درست کردن قهوه و سفارشات مشتری ها شدم .
--
ساعت ۱۱ شب ، بالاخره کارهام تموم شد .
هیونا : عزیزم کافه تعطیل شده ، امروز خوب کار کردی میتونی بری .
هارا : بله .. ممنون !
پیشبند رو از دور کمرم باز کردم و روی یکی از میزها گذاشتم و بعد از خارج شدن از کافه ، دنبال تاکسی گشتم .
با دیدن تاکسی کمی اون طرف تر پارک کرده بود کمی خوشحال شدم ..
بعد از نشستن داخل تاکسی آدرس رو به راننده دادم و ماشین راه افتاد .
بعد از ۱۰ دقیقه جلوی بیمارستان نگه داشت .
از ماشین پیاده شدم و وارد بیمارستان شدم .
به سمت آخرین اتاق قدم برداشتم و میدونستم وقتی وارد اتاق آقای لی بشم میخواد بازهم غر بزنه و بگه که باید قرص هام رو بخورم .
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم .
آقای لی ، با دیدن من لبخند زد و با صدایی دلنشین گفت : بیا بشین دخترم .
نشستم روی صندلی روبروییش که دوباره شروع کرد به نصیحت کردن
آقای لی : دخترم حتما اون قرص های آلپرازولام رو روزی یک عدد بخور ، اگر فراموش کنی استرس میگیری و باعث میشه دوباره دچار پانیک بشی .
هارا : آقای لی .. خیلی وقته که دیگه دچار پانیک نمیشم .. فکر میکنم آخرین بار که دچار پانیک شدم یک ماه پیش بود . در ضمن به لطف شما الان خیلی حالَم خوبه .
آقای لی : برادر و مادرت رو پیدا کردی ؟
با شنیدن این جمله ، چشمهام پر از اشک شد اما سعی کردم گریه نکنم .
+نه پیداشون نکردم
آقای لی چند بسته قرص روی میز گذاشت .
آقای لی : چند دفعه خودکشی کردی و الان میبینمت که خیلی سرزنده و شادابی .. این واقعا خوشحالم میکنه . اما بهت گفته بودم تو با افسردگی حاد دست و پنجه نرم میکنی که دائمیه و هیچوقت درمان نمیشه .. اما اگر همینطوری ادامه بدی فکر کنم اولین نفری هستی که با افسردگی حاد مبارزه کردی !
هارا : بله تا الان که خیلی حالَم بهتره و بعد از این هم امیدوارم موفق بشم که این بیماری رو شکست بدم اما تازگیا بازهم به خودکشی فکر میکردم ...
بسته قرص هارو از روی میز برداشتم و به چهره ی نااُمید دکتر لی خیره شدم .
هارا : ببخشید آقای لی .. از سرِکار برگشتم و کمی خسته ام .. بهتره برم .
بعد از خارج شدن از بیمارستان ، به سمت خونه حرکت کردم .
وقتی وارد خونه شدم با بی حوصلگی کت مشکی رنگم رو روی کاناپه پرتاب کردم و کنترل تلویزیون رو توی دستهام گرفتم .
تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن اخبار شدم .
برای چندثانیه نوشته های زیر توجهم رو جلب کرد .
«صبح امروز پسرِ شهردار ، جئون جونگکوک ، جئون سوهو را متهم به اختلاس ، تجاوز ، زورگویی و دُزدی کرد . شهردار سوهو اکنون درحال بازجوییست »
«جئون جونگکوک پدرش را متهم به قتل مادرش کرد»
«تمامی مدارک درمورد زورگویی و اختلاس شهردارِ سئول معتبر بوده و جئون سوهو به زودی محاکمه میشود»
با تعجب نگاهم رو از تلویزیون گرفتم و وارد اینستاگرام شدم .. تمام اکسپلورم پر شده بود از عکس های سوهو و جونگکوک و همه جا از سوهو حرف میزدن .
زیر لبی زمزمه کردم : جئون جونگکوک .. واقعا داری آدم خطرناکی میشی !
* جونگکوک *
سرش رو بالا گرفت و جیمین رو دید که شتاب زده وارد اتاق شد .
جیمین : جونگو ..
جونگکوک : برای هزارمین بار بهت اخطار میدم ... حق نداری بهم بگی جونگو ! فقط یک نفر اجازه داره اینطوری صدام کنه فهمیدی ؟
جیمین چشم غره ای رفت و گفت : حتی اگر بشنوی هارا رو پیدا کردم .. بازهم بهم اجازه نمیدی جونگو صدات کنم ؟
جونگکوک پوزخند زد و نِی لیوان استارباکس رو بین لبهای خوش فرمش گذاشت .
چند قلوپ از قهوه خورد و با لحن تمسخر آمیزی گفت : دو سال تمام تو و اون افراد احمقم دارید دنبال هارا میگردید . هردفعه هم کسی رو پیدا میکنید که حتی کوچیکترین شباهتی به هارا نداره .
جیمین : اما ایندفعه واقعا خودشه جونگو ..
جونگکوک : برو بیرون از اتاقم .
جیمین اخمی کرد و گوشیش رو جلوی چشمهای جونگکوک گرفت .
جیمین : این دختری که توی کافه کار میکنه همون هارای معروف نیست؟
هودی صورتی رنگ رو همراه با شلوار کِرِمی که با کفشهام ست بود ، پوشیدم و از خونه خارج شدم .
با زنگ خوردن موبایلم ، گوشیم رو از جیبم در اوردم و جواب دادم .
+بله ؟
دکتر لی : خانم کیم هارا امروز وقت مشاوره داشتید برای چی خودتون رو نرسوندید ؟
+ببخشید .. اما فکر میکنم حالم خوب شده دیگه نیازی به مشاور ندارم .
دکتر لی : همه ی بیمارهام به محض اینکه حالشون یکم بهتر میشه همین فکر رو میکنن . امروز حتما یه سر به بیمارستان بزنید .
+اگر تونستم حتما میام .
و بدون اینکه بزارم حرف دیگه ای بزنه تماس رو قطع کردم .
با برخورد کردن به یه مرد قدبلند تعظیم کوتاهی کردم .
هارا : ببخشید آقا !
مَرد : اشکالی نداره .
بدو بدو خودم رو به کافی شاپ واوِئون رسوندم و بعد از بستن پیشبندم مشغول درست کردن قهوه و سفارشات مشتری ها شدم .
--
ساعت ۱۱ شب ، بالاخره کارهام تموم شد .
هیونا : عزیزم کافه تعطیل شده ، امروز خوب کار کردی میتونی بری .
هارا : بله .. ممنون !
پیشبند رو از دور کمرم باز کردم و روی یکی از میزها گذاشتم و بعد از خارج شدن از کافه ، دنبال تاکسی گشتم .
با دیدن تاکسی کمی اون طرف تر پارک کرده بود کمی خوشحال شدم ..
بعد از نشستن داخل تاکسی آدرس رو به راننده دادم و ماشین راه افتاد .
بعد از ۱۰ دقیقه جلوی بیمارستان نگه داشت .
از ماشین پیاده شدم و وارد بیمارستان شدم .
به سمت آخرین اتاق قدم برداشتم و میدونستم وقتی وارد اتاق آقای لی بشم میخواد بازهم غر بزنه و بگه که باید قرص هام رو بخورم .
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم .
آقای لی ، با دیدن من لبخند زد و با صدایی دلنشین گفت : بیا بشین دخترم .
نشستم روی صندلی روبروییش که دوباره شروع کرد به نصیحت کردن
آقای لی : دخترم حتما اون قرص های آلپرازولام رو روزی یک عدد بخور ، اگر فراموش کنی استرس میگیری و باعث میشه دوباره دچار پانیک بشی .
هارا : آقای لی .. خیلی وقته که دیگه دچار پانیک نمیشم .. فکر میکنم آخرین بار که دچار پانیک شدم یک ماه پیش بود . در ضمن به لطف شما الان خیلی حالَم خوبه .
آقای لی : برادر و مادرت رو پیدا کردی ؟
با شنیدن این جمله ، چشمهام پر از اشک شد اما سعی کردم گریه نکنم .
+نه پیداشون نکردم
آقای لی چند بسته قرص روی میز گذاشت .
آقای لی : چند دفعه خودکشی کردی و الان میبینمت که خیلی سرزنده و شادابی .. این واقعا خوشحالم میکنه . اما بهت گفته بودم تو با افسردگی حاد دست و پنجه نرم میکنی که دائمیه و هیچوقت درمان نمیشه .. اما اگر همینطوری ادامه بدی فکر کنم اولین نفری هستی که با افسردگی حاد مبارزه کردی !
هارا : بله تا الان که خیلی حالَم بهتره و بعد از این هم امیدوارم موفق بشم که این بیماری رو شکست بدم اما تازگیا بازهم به خودکشی فکر میکردم ...
بسته قرص هارو از روی میز برداشتم و به چهره ی نااُمید دکتر لی خیره شدم .
هارا : ببخشید آقای لی .. از سرِکار برگشتم و کمی خسته ام .. بهتره برم .
بعد از خارج شدن از بیمارستان ، به سمت خونه حرکت کردم .
وقتی وارد خونه شدم با بی حوصلگی کت مشکی رنگم رو روی کاناپه پرتاب کردم و کنترل تلویزیون رو توی دستهام گرفتم .
تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن اخبار شدم .
برای چندثانیه نوشته های زیر توجهم رو جلب کرد .
«صبح امروز پسرِ شهردار ، جئون جونگکوک ، جئون سوهو را متهم به اختلاس ، تجاوز ، زورگویی و دُزدی کرد . شهردار سوهو اکنون درحال بازجوییست »
«جئون جونگکوک پدرش را متهم به قتل مادرش کرد»
«تمامی مدارک درمورد زورگویی و اختلاس شهردارِ سئول معتبر بوده و جئون سوهو به زودی محاکمه میشود»
با تعجب نگاهم رو از تلویزیون گرفتم و وارد اینستاگرام شدم .. تمام اکسپلورم پر شده بود از عکس های سوهو و جونگکوک و همه جا از سوهو حرف میزدن .
زیر لبی زمزمه کردم : جئون جونگکوک .. واقعا داری آدم خطرناکی میشی !
* جونگکوک *
سرش رو بالا گرفت و جیمین رو دید که شتاب زده وارد اتاق شد .
جیمین : جونگو ..
جونگکوک : برای هزارمین بار بهت اخطار میدم ... حق نداری بهم بگی جونگو ! فقط یک نفر اجازه داره اینطوری صدام کنه فهمیدی ؟
جیمین چشم غره ای رفت و گفت : حتی اگر بشنوی هارا رو پیدا کردم .. بازهم بهم اجازه نمیدی جونگو صدات کنم ؟
جونگکوک پوزخند زد و نِی لیوان استارباکس رو بین لبهای خوش فرمش گذاشت .
چند قلوپ از قهوه خورد و با لحن تمسخر آمیزی گفت : دو سال تمام تو و اون افراد احمقم دارید دنبال هارا میگردید . هردفعه هم کسی رو پیدا میکنید که حتی کوچیکترین شباهتی به هارا نداره .
جیمین : اما ایندفعه واقعا خودشه جونگو ..
جونگکوک : برو بیرون از اتاقم .
جیمین اخمی کرد و گوشیش رو جلوی چشمهای جونگکوک گرفت .
جیمین : این دختری که توی کافه کار میکنه همون هارای معروف نیست؟
۶۸.۵k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹