عشق اجباری پارت ۲۲
عشق اجباری پارت ۲۲
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که در اتاق زده شد سرم رو از روی میز بالا آوردم و به در نگاه کردم
رز : بله ؟
دستگیره در گرفته شد و به سمت پایین کشیده شد
در باز شد که یونا رو دیدم حرصی نگاهش کردم که کامل وارد اتاق شد
یونا : بیا پایین سفره رو حاضر کنیم
برگشت و میخواست بره که نزاشتم
رز ؛ فکر کنم زیادی از من خوشت نمیاد
سرجاش وایستاد کمی مکث کرد و برگشت
دست به سینه با یه اخمی نگاهم میکردم لبخندی زدم و ادامه دادم
رز: اوه..فکرم انگار درسته !
چند قدم پیشم اومد و با صدای عمیقی گفت
یونا : آره درست فکر میکنی
به پشتی صندلی تکیه دادم و شونه هامو بیخیال بالا دادم
رز : علتش چی میتونه باشه ؟!
خنده حرصی ای کرد
یونا : انقدر احمقی که نمیتونی بفهمی؟! اوه هیونجین واقعا تو انتخاب زنش اصلا به عقلش دقت نکرده
با شنیدن حرفش درمورد من نفسمو بیرون فرستادم و جدی گفتم
رز : مواظب حرف هات باش یونا
یونا ؛ چرا؟*چهره از خود راضی* انگار واقعیت رو نمیتونی به خوبی ببینی
رز: حداقل بهتر از توعم
بیشتر به سمتم اومد و هردو دستشو روی دسته صندلی چرخ دار گذاشت و به عقب هلش داد که صندلی به میز برخورد کرد ، کمرش رو خم کرد و با یه لبخند آزار دهنده گفت
یونا :میدونی چیه..* سرش رو نزدیک گوشم آورد و صداش رو خیلی آروم پایین آورد * من هیونجین رو دوست دارم
چشمام از شدت تعجب اندازه کاسه شده بودند ازم فاصله گرفت و نگاهم کرد لبخندش کشیده تر شد و به حالت قبلیش برگشت
یونا : حالا بنظرت چرا ازت بدم میاد ؟ چون تو کسی که من دوستش دارمو ازم گرفتی!
رفته رفته داشت لبخندش میرفت و جدی میشد
یونا : البته اینم بگم که تمام تلاشمو میکنم تا رابطه شما دوتا بد بشه
برگشت و از اتاق بیرون اومد
همش میگفتم کاش این حرفارو نمیشنیدم، باورم نمیشد .. اون چطور میتونه اینجور آدمی باشه ؟
کلافه دستی به موهام زدم و از اینه به خودم نگاه کردم
رز ؛ میخوای رابطمون رو خراب کنی ؟ هه به همین خیال باش
از روی صندلی پاشدم و به بیرون اومدم
همه مردا دور هم نشسته بودن و بیشتر از همه صدای قهقه های لینو و خانم هوانگ داشت میومد که کنجکاو شدم دارن درمورد چی حرف میزنن خانم هوانگ با دیدنم گفت
خ.ه: اوه رز بیا اینجا
ینی چی میخواست بگه ؟
اروم به سمتشون رفتم و کنار خانم هوانگ نشستم
مثل همیشه لبخندش بر لب بود
خ.ه؛ داشتیم درمورد بچگی های هیونجین حرف میزدیم خواستم توهم بشنوی
نگاهی به میز روبه رو انداخت و لبخند تلخی زد
خ.ه؛ * با دستش اشاره کرد به میز * هنوزم یادمه که چجوری اون پسر کوچولو به اون میز تکیه میداد و نقاشی میکشید..انگار همین دیروز بود که داشت سعی میکرد چهرمو بکشه
خنده ریزی کرد
خ.ه؛ چقدر زود بزرگ شد و الانم رفته سر کار و زندگی خودش ، و ...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که در اتاق زده شد سرم رو از روی میز بالا آوردم و به در نگاه کردم
رز : بله ؟
دستگیره در گرفته شد و به سمت پایین کشیده شد
در باز شد که یونا رو دیدم حرصی نگاهش کردم که کامل وارد اتاق شد
یونا : بیا پایین سفره رو حاضر کنیم
برگشت و میخواست بره که نزاشتم
رز ؛ فکر کنم زیادی از من خوشت نمیاد
سرجاش وایستاد کمی مکث کرد و برگشت
دست به سینه با یه اخمی نگاهم میکردم لبخندی زدم و ادامه دادم
رز: اوه..فکرم انگار درسته !
چند قدم پیشم اومد و با صدای عمیقی گفت
یونا : آره درست فکر میکنی
به پشتی صندلی تکیه دادم و شونه هامو بیخیال بالا دادم
رز : علتش چی میتونه باشه ؟!
خنده حرصی ای کرد
یونا : انقدر احمقی که نمیتونی بفهمی؟! اوه هیونجین واقعا تو انتخاب زنش اصلا به عقلش دقت نکرده
با شنیدن حرفش درمورد من نفسمو بیرون فرستادم و جدی گفتم
رز : مواظب حرف هات باش یونا
یونا ؛ چرا؟*چهره از خود راضی* انگار واقعیت رو نمیتونی به خوبی ببینی
رز: حداقل بهتر از توعم
بیشتر به سمتم اومد و هردو دستشو روی دسته صندلی چرخ دار گذاشت و به عقب هلش داد که صندلی به میز برخورد کرد ، کمرش رو خم کرد و با یه لبخند آزار دهنده گفت
یونا :میدونی چیه..* سرش رو نزدیک گوشم آورد و صداش رو خیلی آروم پایین آورد * من هیونجین رو دوست دارم
چشمام از شدت تعجب اندازه کاسه شده بودند ازم فاصله گرفت و نگاهم کرد لبخندش کشیده تر شد و به حالت قبلیش برگشت
یونا : حالا بنظرت چرا ازت بدم میاد ؟ چون تو کسی که من دوستش دارمو ازم گرفتی!
رفته رفته داشت لبخندش میرفت و جدی میشد
یونا : البته اینم بگم که تمام تلاشمو میکنم تا رابطه شما دوتا بد بشه
برگشت و از اتاق بیرون اومد
همش میگفتم کاش این حرفارو نمیشنیدم، باورم نمیشد .. اون چطور میتونه اینجور آدمی باشه ؟
کلافه دستی به موهام زدم و از اینه به خودم نگاه کردم
رز ؛ میخوای رابطمون رو خراب کنی ؟ هه به همین خیال باش
از روی صندلی پاشدم و به بیرون اومدم
همه مردا دور هم نشسته بودن و بیشتر از همه صدای قهقه های لینو و خانم هوانگ داشت میومد که کنجکاو شدم دارن درمورد چی حرف میزنن خانم هوانگ با دیدنم گفت
خ.ه: اوه رز بیا اینجا
ینی چی میخواست بگه ؟
اروم به سمتشون رفتم و کنار خانم هوانگ نشستم
مثل همیشه لبخندش بر لب بود
خ.ه؛ داشتیم درمورد بچگی های هیونجین حرف میزدیم خواستم توهم بشنوی
نگاهی به میز روبه رو انداخت و لبخند تلخی زد
خ.ه؛ * با دستش اشاره کرد به میز * هنوزم یادمه که چجوری اون پسر کوچولو به اون میز تکیه میداد و نقاشی میکشید..انگار همین دیروز بود که داشت سعی میکرد چهرمو بکشه
خنده ریزی کرد
خ.ه؛ چقدر زود بزرگ شد و الانم رفته سر کار و زندگی خودش ، و ...
۱.۲k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.