پارت ۱۷ فیک اعتماد شکست خورده
《پارت ۱۷》
لباسم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم پدر یونگی در حال نگاه کردن به تلوزیون و مادر و مادربزرگ یونگی در حال حرف زدن بودن با خوشحالی رفتم و سلامی کردم که پدر یونگی از سر جاش پاشد و اومد سمت من گفت ؛سلام دختر صبت بخیر با لبخند جواب دادم گفتم :مرسی صبح شما هم بخیر و رفتم سمت مادربزرگ یونگی و بغلش کردم و اون هم مثل همیشه مهربون بود و مثل همیشه مادر یونگی اخم کرده بود و سلام داده بود اما من با خوش رویی سلام دادم و لبخند زدم که از کارم تعجب کرد رفتم سمت اشپزخونه تا میز ناهارخوری رو بچینم آخه من تا ظهر خوابیدم مادر یونگی حتما کلی پشتم جلو یونگی بد بیراه گفته داشتم میز رو میچیدم که یونگی اومد تو خونه و با همه سلام کرد با روی باز مامانش رو بغل کرد ولی وقتی من رو دید اخمی افتاد رو پیشونیش ولی لبخند رو لباش بود و ساده سلام کرد ولی من خیلی لبخند زدم و رفتم و بغلشکردم از کارم تعجب کرد ولی اونم بعدش برای اینکه فکر نکن چیزی شده من رو بغل کرد
با تمام وجودم بوش کردم دلم برا این بغل این عطر تنگ شده بود اما همه چیز رو خراب کردم اعتمادی کع بینمون بود رو شکستم اونقدر تو بغلش بودم که خواهر یونگی اومد گفت:بسه دیگه داداشم رو تموم کردی بزار ما وقتی رفتیم ادامه بده 😂
با حرفش همه خندیدن من هم خندیدم و از بغلش اومدم
وسایل رو از دستش گرفتم و رفتم اشپزخونه و غذا ها روتو ظرف ها گذاشتم ....
《پایان پارت ۱۷》
لطفا حمایتمون کنید🤍
لایک و کامنت یادتون نره ها❤️👍
لباسم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم پدر یونگی در حال نگاه کردن به تلوزیون و مادر و مادربزرگ یونگی در حال حرف زدن بودن با خوشحالی رفتم و سلامی کردم که پدر یونگی از سر جاش پاشد و اومد سمت من گفت ؛سلام دختر صبت بخیر با لبخند جواب دادم گفتم :مرسی صبح شما هم بخیر و رفتم سمت مادربزرگ یونگی و بغلش کردم و اون هم مثل همیشه مهربون بود و مثل همیشه مادر یونگی اخم کرده بود و سلام داده بود اما من با خوش رویی سلام دادم و لبخند زدم که از کارم تعجب کرد رفتم سمت اشپزخونه تا میز ناهارخوری رو بچینم آخه من تا ظهر خوابیدم مادر یونگی حتما کلی پشتم جلو یونگی بد بیراه گفته داشتم میز رو میچیدم که یونگی اومد تو خونه و با همه سلام کرد با روی باز مامانش رو بغل کرد ولی وقتی من رو دید اخمی افتاد رو پیشونیش ولی لبخند رو لباش بود و ساده سلام کرد ولی من خیلی لبخند زدم و رفتم و بغلشکردم از کارم تعجب کرد ولی اونم بعدش برای اینکه فکر نکن چیزی شده من رو بغل کرد
با تمام وجودم بوش کردم دلم برا این بغل این عطر تنگ شده بود اما همه چیز رو خراب کردم اعتمادی کع بینمون بود رو شکستم اونقدر تو بغلش بودم که خواهر یونگی اومد گفت:بسه دیگه داداشم رو تموم کردی بزار ما وقتی رفتیم ادامه بده 😂
با حرفش همه خندیدن من هم خندیدم و از بغلش اومدم
وسایل رو از دستش گرفتم و رفتم اشپزخونه و غذا ها روتو ظرف ها گذاشتم ....
《پایان پارت ۱۷》
لطفا حمایتمون کنید🤍
لایک و کامنت یادتون نره ها❤️👍
۴.۷k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.