♦️دسناریو قسمت ۲♦️
دایتان و کوروی در نامه به ای می بودند که به خونه درختیشان بروند .
آی می پذیرفته بود .
دایتان و کوروی باهم راهی خانه ی درختی شدند
خانه ی درختی در جنگل ،پروانه های سرخ بود
آن جنگل مخصوص دایتان بود چون اون جنگل همیشه پاییزی بود و بجای باران معمولی در آنجا باران سرخ می بارید در واقع آنجا را دایتان ساخته بود شاید بگید چگونه دایتان قدرت تخیل داشت🪄 می توانست هر چیزی را که بخواهد بسازد
بعد از یه راه طولانی ای می ، کوروی و دایتان هم را دیدند دقیقا در دروازه ای که ان جنگل را از دنیای آنها جدا می کرد و به دنیای دایتان می بورد
همگی روی صندلی های چوبی به رنگ قهوهای کم رنگ دور میزی چوبی به همان رنگ نشستند درنیایرای می موقع غروب بود پس همه چیز رویایی بود🌅 نور غروب خورشید حس خوبی ایجاد میکرد .
دایتان و کوروی شروع کردند به گفتن داستان
گفتند که رویای بچه گیشان بوده
می خواهند مثل پدر و مادرشان شوند
و می خواهند ماجراجو شوند
بعد از یک ساعت خورشید در آن دنیا غروب کرد🌞
اما در دنیای واقعی هنوز ساعت ۹:۳۰دقیقه هم نشده بود.🕘
همگی چند دقیقه ای سکوت کرده بوند،
تا اینکه صدای بارانی سرخ این سکون را شکست .
آی می و کوروی در خانه ی درختی پناه گرفتند دایتان دلش نمی خواست برود داخل و از باران لذت نبرد اما چاره ای نداشت او بعدا هم می توانست این کار را انجام دهد پس به داخل خانه ی درختی رفت خانه ی درختی بزرگ بود همگی روی میز کنار پنجره نشستند .
آی می تصمیم خود را گرفته بود
کوروی و دایتان با چشم های گرد و در انتظار جوری به ای می خیره شده بودند که انگار مسٔله ی مرگ و زندگی بود.
در همان لحظه ای می با نگاهی سرشار از آرامش و قاطعیت گفت:« بله !!.» (بچه ها من تصمیم گرفتم هر قسمت دو پارت شه ادامه پارت بعدی)
آی می پذیرفته بود .
دایتان و کوروی باهم راهی خانه ی درختی شدند
خانه ی درختی در جنگل ،پروانه های سرخ بود
آن جنگل مخصوص دایتان بود چون اون جنگل همیشه پاییزی بود و بجای باران معمولی در آنجا باران سرخ می بارید در واقع آنجا را دایتان ساخته بود شاید بگید چگونه دایتان قدرت تخیل داشت🪄 می توانست هر چیزی را که بخواهد بسازد
بعد از یه راه طولانی ای می ، کوروی و دایتان هم را دیدند دقیقا در دروازه ای که ان جنگل را از دنیای آنها جدا می کرد و به دنیای دایتان می بورد
همگی روی صندلی های چوبی به رنگ قهوهای کم رنگ دور میزی چوبی به همان رنگ نشستند درنیایرای می موقع غروب بود پس همه چیز رویایی بود🌅 نور غروب خورشید حس خوبی ایجاد میکرد .
دایتان و کوروی شروع کردند به گفتن داستان
گفتند که رویای بچه گیشان بوده
می خواهند مثل پدر و مادرشان شوند
و می خواهند ماجراجو شوند
بعد از یک ساعت خورشید در آن دنیا غروب کرد🌞
اما در دنیای واقعی هنوز ساعت ۹:۳۰دقیقه هم نشده بود.🕘
همگی چند دقیقه ای سکوت کرده بوند،
تا اینکه صدای بارانی سرخ این سکون را شکست .
آی می و کوروی در خانه ی درختی پناه گرفتند دایتان دلش نمی خواست برود داخل و از باران لذت نبرد اما چاره ای نداشت او بعدا هم می توانست این کار را انجام دهد پس به داخل خانه ی درختی رفت خانه ی درختی بزرگ بود همگی روی میز کنار پنجره نشستند .
آی می تصمیم خود را گرفته بود
کوروی و دایتان با چشم های گرد و در انتظار جوری به ای می خیره شده بودند که انگار مسٔله ی مرگ و زندگی بود.
در همان لحظه ای می با نگاهی سرشار از آرامش و قاطعیت گفت:« بله !!.» (بچه ها من تصمیم گرفتم هر قسمت دو پارت شه ادامه پارت بعدی)
۴۷۸
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.