you love a vampire part 5 (2)
لی : خب... با شمشیر راحت ترم
شیومین: پس بریم شروع کنیم
به سمت شمشیر ها رفتن
شیومین تو دلش : این مسابقه پایان نفس کشیدن توعه😏
شمشیر هاشون رو برداشتن به هم تعظیم کردن
لی: گفته باشما سه تا خطا باختی
شیومین: میبینیم فرمانده...میبینیم
لی خواست که شروع کنه اما شیومین یهو گفت:
عااا....لی....همینطوری خالی نمیچسبه که....
لی: پس میخوای چیکار کنیم
شیومین : خب....باید یه چیزی رو مشخص کنیم....
لی: چه چیزی؟
شیومین:....مثلا اگه تو بردی چی میخوای...؟
لی: عاا...بیخیال ما فقط داریم بازی میکنیم...من چیزی نمیخوایم
شیومین: ....ولی اگه من بردم یه چیزی رو میخوام ازت بگیرم
لی: چی؟
شیومین به سمتش حمله کرد اما لی دفاع کرد
شیومین: مثلا جونت!....
لی: چییی؟؟؟...تو واقعا میخوای منو بکشی؟
شیومین: عااا...شاید....
خنده ی شیطانی کرد
لی: نمیتونی!ما الان مثلا تو صلحیم...همچین چیزی نباید رخ بده ....شیومین خواهش میکنم اینکارو نکن
شیومین: متاسفم لی....اما به من دستور داده شده...تو باید بمیری!
لی عصبانی شد و گارد گرفت:
نمیزارم همچین کاری بکنی
شیومین حمله کرد و لی هم دفاع کرد .شروع به جنگیدن کرد . شیومین یا میچرخید یا ملغ میزد تا گیجش کنه .شمشیرهاشونو به هم فشار میدادن که شمشیر شیومین پرت شد. لی با پا لگدی به شیومین زد و اونو روی زمین انداخت . شمشیرشو بالا اورد تا حمله کنه . میخواست ضربه ای بزنه. شیومین سریع شمشیرش رو برداشت و توی شکم لی فرو کرد . لی بی حرکت موند . تکون نمیخورد . شمشیرش از دستش افتاد و به شمشیری که تو شکمش بود نگاهی کرد . شیومین بلند شد و مرموزانه دور لی قدم میزد لی روی زانوهاش افتاد و حتی نمیتونست کلمه لی بگه . شیومین روبه روی لی وایساد و شمشیر و محکم از دلش دراورد . لی فریاد بلندی زد
شیومین:....خوب بخوابی لی....
از اتاق بیرون رفت و درو بست . لی هنوز بی حرکت بود قطره ی اشک از چشمش چکید . افتاد روی زمین و چشماشو آروم بست . خونش شروع به ریختن کرد و جاری شد
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
لوهان از اتاقش بیرون اومد و بیرون و چک کرد. کسی نبود . به سمت اتاق تمرین رفت و در زد
شیومین: پس بریم شروع کنیم
به سمت شمشیر ها رفتن
شیومین تو دلش : این مسابقه پایان نفس کشیدن توعه😏
شمشیر هاشون رو برداشتن به هم تعظیم کردن
لی: گفته باشما سه تا خطا باختی
شیومین: میبینیم فرمانده...میبینیم
لی خواست که شروع کنه اما شیومین یهو گفت:
عااا....لی....همینطوری خالی نمیچسبه که....
لی: پس میخوای چیکار کنیم
شیومین : خب....باید یه چیزی رو مشخص کنیم....
لی: چه چیزی؟
شیومین:....مثلا اگه تو بردی چی میخوای...؟
لی: عاا...بیخیال ما فقط داریم بازی میکنیم...من چیزی نمیخوایم
شیومین: ....ولی اگه من بردم یه چیزی رو میخوام ازت بگیرم
لی: چی؟
شیومین به سمتش حمله کرد اما لی دفاع کرد
شیومین: مثلا جونت!....
لی: چییی؟؟؟...تو واقعا میخوای منو بکشی؟
شیومین: عااا...شاید....
خنده ی شیطانی کرد
لی: نمیتونی!ما الان مثلا تو صلحیم...همچین چیزی نباید رخ بده ....شیومین خواهش میکنم اینکارو نکن
شیومین: متاسفم لی....اما به من دستور داده شده...تو باید بمیری!
لی عصبانی شد و گارد گرفت:
نمیزارم همچین کاری بکنی
شیومین حمله کرد و لی هم دفاع کرد .شروع به جنگیدن کرد . شیومین یا میچرخید یا ملغ میزد تا گیجش کنه .شمشیرهاشونو به هم فشار میدادن که شمشیر شیومین پرت شد. لی با پا لگدی به شیومین زد و اونو روی زمین انداخت . شمشیرشو بالا اورد تا حمله کنه . میخواست ضربه ای بزنه. شیومین سریع شمشیرش رو برداشت و توی شکم لی فرو کرد . لی بی حرکت موند . تکون نمیخورد . شمشیرش از دستش افتاد و به شمشیری که تو شکمش بود نگاهی کرد . شیومین بلند شد و مرموزانه دور لی قدم میزد لی روی زانوهاش افتاد و حتی نمیتونست کلمه لی بگه . شیومین روبه روی لی وایساد و شمشیر و محکم از دلش دراورد . لی فریاد بلندی زد
شیومین:....خوب بخوابی لی....
از اتاق بیرون رفت و درو بست . لی هنوز بی حرکت بود قطره ی اشک از چشمش چکید . افتاد روی زمین و چشماشو آروم بست . خونش شروع به ریختن کرد و جاری شد
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
لوهان از اتاقش بیرون اومد و بیرون و چک کرد. کسی نبود . به سمت اتاق تمرین رفت و در زد
۴.۲k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.