رمان ماه خونین (پارت 6)
بعد از اون اتفاق یه کتاب دیگه برداشتم و از کتابخونه خارج شدم وبه سمت خونه رفتم و درطول راه شروع به خوندن کتاب کردم، وقتی که رسیدم بوی غذا کل خونه رو گرفته بود، رفتم آشپزخونه و خواهرم رو دیدم که داشت آشپزی میکرد،واقعا آشپزیش خوبه و دست پختش عالیه،رفتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و به اون پسره فکر میکردم اعصابم خورد شد، چه پسر پرو و از خودرازی بود یعنی اون موقع دلم میخواست خفش کنم. بعدش خودمو آروم کردم وبعدش کتابمو برداشتم هفت هشت خط خوندم و بعد خواهرم برای شام صدا زد. اومد پایین، سر میز نشستم سکوتی کل خونه رو فرا گرفته، خواهرم که داشت غذا میخورد و من داشتم همزمان با غذام بازی میکردم و به این فکر میکردم که کاری اشتباهی کردم که سرش داد زدم و خیلی ناراحتش کردم، پس قبل از اینکه چیزی بگه ازش معذرت خواهی کردم.
_مهم نیست کار همیشگیته.
_چی کار همیشگیمه؟
_اینکه همش داد بزنی بعدش معذرت بخوای.
قیافه گرفته بود و اعصبی بود معلوم بود نمی خواست در این باره حرف بزنه، پس منم چیزی نگفتم و باز با همون حالت همیشگی یعنی بی حوصلگی قیافم رو به حالت خستگی آویزان کردم و شروع به غذا خوردن کردم. چند دقیقه بعد خواهرم گفت: مدرسه چطور بود؟
به کلاس موسیقی امروز فکر کردم و می ترسیدم به خواهرم بگم چه اتفاقی افتاده پس گفتم: مثل همیشه بود
چیزی نگفت انگار حدس زده بود که جوابم چیه فکر کنم متوجه نشد که قضیه امتحان ویالونم رو ازش مخفی کردم. بعد از خوردن غذا میز رو جمع کردیم و من به اتاقم رفتم یکم درس خوندم و بعدش کتاب خوندم و یکم هم موسیقی گوش دادم. نصف شب شده بود ولی من هنوز نتونستم بخوابم. فکر کردن به روز ها و اتفاقات گذشته و حال نمی گذاشت که من بخوابم حتی ترس از اینکه آینده چطور خواهد بود. بعد از کلی این ور و اون ور رفتن و نگاه کردن به در و دیوار بالاخره خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم آماده شدم که برم مدرسه چون آخر هفته ست و فردا مدرسه نیست. وقتی از در حیاط خارج شدم تعجب کردم.....
_مهم نیست کار همیشگیته.
_چی کار همیشگیمه؟
_اینکه همش داد بزنی بعدش معذرت بخوای.
قیافه گرفته بود و اعصبی بود معلوم بود نمی خواست در این باره حرف بزنه، پس منم چیزی نگفتم و باز با همون حالت همیشگی یعنی بی حوصلگی قیافم رو به حالت خستگی آویزان کردم و شروع به غذا خوردن کردم. چند دقیقه بعد خواهرم گفت: مدرسه چطور بود؟
به کلاس موسیقی امروز فکر کردم و می ترسیدم به خواهرم بگم چه اتفاقی افتاده پس گفتم: مثل همیشه بود
چیزی نگفت انگار حدس زده بود که جوابم چیه فکر کنم متوجه نشد که قضیه امتحان ویالونم رو ازش مخفی کردم. بعد از خوردن غذا میز رو جمع کردیم و من به اتاقم رفتم یکم درس خوندم و بعدش کتاب خوندم و یکم هم موسیقی گوش دادم. نصف شب شده بود ولی من هنوز نتونستم بخوابم. فکر کردن به روز ها و اتفاقات گذشته و حال نمی گذاشت که من بخوابم حتی ترس از اینکه آینده چطور خواهد بود. بعد از کلی این ور و اون ور رفتن و نگاه کردن به در و دیوار بالاخره خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم آماده شدم که برم مدرسه چون آخر هفته ست و فردا مدرسه نیست. وقتی از در حیاط خارج شدم تعجب کردم.....
۵.۳k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.