فرشته من. part 35
تلفن زنگ خورد.
[سول]
سول بود
کوک:باز این زنیکه بیشعور زنگ زد بم😒
ا.ت:عب نداره حالا جواب بده ببینیم چی میگه
کوک:نه حالشو ندارم
ا.ت:جواب بده دیگه
کوک:باشه
مکالمه کوک و سول
کوک:الو چته
سول:الو سلام عشقم
کوک:دهنتو ببند
سول:عه ینی چی من دارم با محبت بات حرف میزنم ینی چی(ناز و عشوه)
کوک:دیگه مزاحمم نشو فهمیدی؟
سول:ولی کوکی جونم من.....
قطع کردم
ا.ت:چرا نذاشتی بقیه حرفشو بزنه؟
کوک:اخه حرف اضافه زیاد میزنه
ا.ت:😐
کوک:بیخیال بیا بریم بیرون
ا.ت:الان که شبه
کوک:خب شب باشه با بریم دیگه
ا.ت:خیلی خب باشه😄
رفتیم بیرون.
داشتیم دوکبوکی خیابونی میخوردیم.
کوک:ا.ت ببین اون لباسه چه خوشگله بیا بریم برات بخرمش
ا.ت:نه نمیخواد
کوک:چرا خیلیم میخوای بیا بریممممم
رفتیمو اون لباسه رو خریدیم.
خیلی خوشگل بود.
توی راه داشتیم میرفتیم که یهو سرم گیج رفت و سیاهی.
بهوش اومدمو دیدم کوک پیشم نشسته و مث یه بانیه کیوت خوابیده.
یاد مریضی افتادم که دکتر چند ماه پیش بهم گفت.مث اینکه مریضیم برگشته.ینی قراره بمیرم؟
همش داشتم به این چیزا فکر میکردم که کوک بیدار شد
کوک:عزیزم حالت خوبه چیشد یهو
ا.ت:عاممممم نه چیزی نبود فقط یکم خسته بودم
کوک:ببخشید نباید میبردمت بیرون تا اینجوری اسیب ببینی
ا.ت:کوک
کوک:جانم
ا.ت:میخوام یه چیزیو بهت بگم
کوک:جانم بگو
کل قضیه مریضیمو براش تعریف کردم
کوک:چ.....چیییی ا.ت چرا بم نگفته بودی که توی یه همچین وضعیتی هستی
ا.ت:خب نمیخواستم ناراحتت کنم
کوک:😭😭😭
ا.ت:عزیزم گریه نکن من حالم خوبه
کوک:اگه نشی چی اینجوری من از بین میرم😭
ا.ت:کوکی؟بانیه کیوتم لطفا گریه نکن ببینم نمیخوای بغلم کنی؟
کوک:چرا میخوام
ا.ت:بیا بغلم
کوک:🫂
کوک رو بغل کرده بودم.اون داشت خیلی اروم تچی بغلم گریه میکرد که یهو...
اینم پارت بعدی که خواستین
امیدوارم دوس داشته باشین😘🥰
[سول]
سول بود
کوک:باز این زنیکه بیشعور زنگ زد بم😒
ا.ت:عب نداره حالا جواب بده ببینیم چی میگه
کوک:نه حالشو ندارم
ا.ت:جواب بده دیگه
کوک:باشه
مکالمه کوک و سول
کوک:الو چته
سول:الو سلام عشقم
کوک:دهنتو ببند
سول:عه ینی چی من دارم با محبت بات حرف میزنم ینی چی(ناز و عشوه)
کوک:دیگه مزاحمم نشو فهمیدی؟
سول:ولی کوکی جونم من.....
قطع کردم
ا.ت:چرا نذاشتی بقیه حرفشو بزنه؟
کوک:اخه حرف اضافه زیاد میزنه
ا.ت:😐
کوک:بیخیال بیا بریم بیرون
ا.ت:الان که شبه
کوک:خب شب باشه با بریم دیگه
ا.ت:خیلی خب باشه😄
رفتیم بیرون.
داشتیم دوکبوکی خیابونی میخوردیم.
کوک:ا.ت ببین اون لباسه چه خوشگله بیا بریم برات بخرمش
ا.ت:نه نمیخواد
کوک:چرا خیلیم میخوای بیا بریممممم
رفتیمو اون لباسه رو خریدیم.
خیلی خوشگل بود.
توی راه داشتیم میرفتیم که یهو سرم گیج رفت و سیاهی.
بهوش اومدمو دیدم کوک پیشم نشسته و مث یه بانیه کیوت خوابیده.
یاد مریضی افتادم که دکتر چند ماه پیش بهم گفت.مث اینکه مریضیم برگشته.ینی قراره بمیرم؟
همش داشتم به این چیزا فکر میکردم که کوک بیدار شد
کوک:عزیزم حالت خوبه چیشد یهو
ا.ت:عاممممم نه چیزی نبود فقط یکم خسته بودم
کوک:ببخشید نباید میبردمت بیرون تا اینجوری اسیب ببینی
ا.ت:کوک
کوک:جانم
ا.ت:میخوام یه چیزیو بهت بگم
کوک:جانم بگو
کل قضیه مریضیمو براش تعریف کردم
کوک:چ.....چیییی ا.ت چرا بم نگفته بودی که توی یه همچین وضعیتی هستی
ا.ت:خب نمیخواستم ناراحتت کنم
کوک:😭😭😭
ا.ت:عزیزم گریه نکن من حالم خوبه
کوک:اگه نشی چی اینجوری من از بین میرم😭
ا.ت:کوکی؟بانیه کیوتم لطفا گریه نکن ببینم نمیخوای بغلم کنی؟
کوک:چرا میخوام
ا.ت:بیا بغلم
کوک:🫂
کوک رو بغل کرده بودم.اون داشت خیلی اروم تچی بغلم گریه میکرد که یهو...
اینم پارت بعدی که خواستین
امیدوارم دوس داشته باشین😘🥰
۶.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.