پارت 15
پارت 15
بابای یونجون اومد جلوم وایساد... با یه پوزخند مسخره نگام میکرد:خب... میبینم پسرم هم اینجاست... چه بهتر! عشقشو جلو چشمش میکشم.. اینجوری برا اونم بهتره... چی گفت؟ پسرم؟ اینجاست؟ یعنی یونجون.. الان اینجاست؟ به اطراف نگاه کردم:زیاد سعی نکن.. هنوز نمیدونه تو اینجایی.. به زودی پیدا میشه! و بلند خندید.. یه خنده ی شیطانی، پر از ظلم، یه پدر چطوری میتونه با بچه ی خودش همچین کاری کنه؟... سوال نداره، مثل پدر خودم... :ولش کن! صدای خودش بود... اومد.. اره... اینجاست... صدای خودشه، مطمعنم. کم صداشو شنیدم ولی میشناسم صدای کسی رو که با جون و دلم میخوامش... :اومدی؟ چه بهتر... نمایشم قشنگ تر میشه! یونجون:بهت میگم ولش کن! داد زد، بلند، جوری که بند بند استخونام به لرزه افتاد... رنگ نگاه پدرش هم عوض شد... یه رنگ ترس... چند قدم اومد جلو... پدرش رفت عقب، نمیدونم چرا.. پشتم به یونجون بود... :فکر کردی زنده میزارمت چوی بزرگ؟
بابای یونجون اومد جلوم وایساد... با یه پوزخند مسخره نگام میکرد:خب... میبینم پسرم هم اینجاست... چه بهتر! عشقشو جلو چشمش میکشم.. اینجوری برا اونم بهتره... چی گفت؟ پسرم؟ اینجاست؟ یعنی یونجون.. الان اینجاست؟ به اطراف نگاه کردم:زیاد سعی نکن.. هنوز نمیدونه تو اینجایی.. به زودی پیدا میشه! و بلند خندید.. یه خنده ی شیطانی، پر از ظلم، یه پدر چطوری میتونه با بچه ی خودش همچین کاری کنه؟... سوال نداره، مثل پدر خودم... :ولش کن! صدای خودش بود... اومد.. اره... اینجاست... صدای خودشه، مطمعنم. کم صداشو شنیدم ولی میشناسم صدای کسی رو که با جون و دلم میخوامش... :اومدی؟ چه بهتر... نمایشم قشنگ تر میشه! یونجون:بهت میگم ولش کن! داد زد، بلند، جوری که بند بند استخونام به لرزه افتاد... رنگ نگاه پدرش هم عوض شد... یه رنگ ترس... چند قدم اومد جلو... پدرش رفت عقب، نمیدونم چرا.. پشتم به یونجون بود... :فکر کردی زنده میزارمت چوی بزرگ؟
۱.۹k
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.