وقتی براش قلدری میکردن(³)
*خوابگاه*
_تهیونگاا.چرا اینجوری میکنی؟.مطمعنی حالت خوبه؟..هرچی باشه میتونی بهم بگی
+حالم خوبه و نیازی به کمکت ندارم
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم بلند شد و کتابی رو که چند سال قبل پدرش برای تولدش خریده بود برداشت و رفت سر جاش..پشتش رو به من کرد.
آهی از دهنم خارج شد و کنارش رفتم..چشماش بسته بود..لبخند غمگینی زدم و پتو رو تا گردنش بالا آوردم بهش نگاهی کردم..و زمزمه کردم:
_نمیخوام بیشتر از این غمگین باشی..لطفا خوب باش.
و بوسه ای روی شقیقش گذاشتم..رفتم روی تخت خودم و با فکر اینکه شاید فردا روز بهتری باشه به خواب رفتم
.
.
*روز بعد در مدرسه*
همونجور که روی نزدیک ترین میز به تهیونگ نشسته بودم غذا میخوردم و بهش نگاه میکردم..آروم و بدون اشتها غذا میخورد و حتی سرش رو بلند نمیکرد..با شنیدن صدای کسی سر جام سیخ شدم..دوباره این جیوون عوضی چیکار میخواست بکنه؟
با چشمام زیر نظرش گرفتم..داشت نزدیک تهیونگ میشد..میخواد چیکار کنه؟اما با دیدن اینکه آب میوه رو روی سر تهیونگ خالی کرد چشمام درشت شد..سریع داد بلندی زدم
_جیوونننن..
بلند شدم و نزدیکش رفتم و هلش دادم
_فکر کردی داری چیکار میکنی؟؟؟قلدری برای کسی باعث خوشحال شدنت میشههه؟؟؟
×به تو ربطی نداره جغله..الکی خودتو قاطی نکن..
_من تهیونگ رو دوست دارم و نمیزارم بهش آسیب بزنی..
به تهیونگ نگاهی انداختم بی حرکت سر جاش خشک شده بود و فقط جلوش رو نگاه میکرد..
رفتم کنارش و سرش به سمت خودم چرخوندم و با نگرانی سعی در چک کردنش داشتم که دستم رو پس زد و از جاش بلند شد و رفت..ایندفعه من خشک شدم..
×دیدی؟دیدی اون بهت حتی یکمم اهمیت نمیده؟اونوقت تو دوسش داری؟
اون جلو میومد و من هی عقب تر میرفتم
×زنگ آخر میخوام پشت مدرسه ببینمت..تنها..
_من هیچ جایی نمیام..
×به خاطر تهیونگ چی؟ میدونی که میتونم هر کاری باهاش بکنم ...
_..
و صحنه رو ترک کرد....
من موندم با بغض و غمی که از تهیونگ تو دلم به جا مونده بود..
نگران بودم..نمیخواستم اتفاقی برای تهیونگ بیوفته..پس فقط موقعی رفتم پیش جیوون که تهیونگ از مدرسه رفته بود..
_تهیونگاا.چرا اینجوری میکنی؟.مطمعنی حالت خوبه؟..هرچی باشه میتونی بهم بگی
+حالم خوبه و نیازی به کمکت ندارم
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم بلند شد و کتابی رو که چند سال قبل پدرش برای تولدش خریده بود برداشت و رفت سر جاش..پشتش رو به من کرد.
آهی از دهنم خارج شد و کنارش رفتم..چشماش بسته بود..لبخند غمگینی زدم و پتو رو تا گردنش بالا آوردم بهش نگاهی کردم..و زمزمه کردم:
_نمیخوام بیشتر از این غمگین باشی..لطفا خوب باش.
و بوسه ای روی شقیقش گذاشتم..رفتم روی تخت خودم و با فکر اینکه شاید فردا روز بهتری باشه به خواب رفتم
.
.
*روز بعد در مدرسه*
همونجور که روی نزدیک ترین میز به تهیونگ نشسته بودم غذا میخوردم و بهش نگاه میکردم..آروم و بدون اشتها غذا میخورد و حتی سرش رو بلند نمیکرد..با شنیدن صدای کسی سر جام سیخ شدم..دوباره این جیوون عوضی چیکار میخواست بکنه؟
با چشمام زیر نظرش گرفتم..داشت نزدیک تهیونگ میشد..میخواد چیکار کنه؟اما با دیدن اینکه آب میوه رو روی سر تهیونگ خالی کرد چشمام درشت شد..سریع داد بلندی زدم
_جیوونننن..
بلند شدم و نزدیکش رفتم و هلش دادم
_فکر کردی داری چیکار میکنی؟؟؟قلدری برای کسی باعث خوشحال شدنت میشههه؟؟؟
×به تو ربطی نداره جغله..الکی خودتو قاطی نکن..
_من تهیونگ رو دوست دارم و نمیزارم بهش آسیب بزنی..
به تهیونگ نگاهی انداختم بی حرکت سر جاش خشک شده بود و فقط جلوش رو نگاه میکرد..
رفتم کنارش و سرش به سمت خودم چرخوندم و با نگرانی سعی در چک کردنش داشتم که دستم رو پس زد و از جاش بلند شد و رفت..ایندفعه من خشک شدم..
×دیدی؟دیدی اون بهت حتی یکمم اهمیت نمیده؟اونوقت تو دوسش داری؟
اون جلو میومد و من هی عقب تر میرفتم
×زنگ آخر میخوام پشت مدرسه ببینمت..تنها..
_من هیچ جایی نمیام..
×به خاطر تهیونگ چی؟ میدونی که میتونم هر کاری باهاش بکنم ...
_..
و صحنه رو ترک کرد....
من موندم با بغض و غمی که از تهیونگ تو دلم به جا مونده بود..
نگران بودم..نمیخواستم اتفاقی برای تهیونگ بیوفته..پس فقط موقعی رفتم پیش جیوون که تهیونگ از مدرسه رفته بود..
۱.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.