ازدواج اجباری صفحه ۳ پارت ۳
________________
پ.ن: خوب عروس دامادمون حرف هاشون رو زدن؟
ا/ت و نامجون:بله
پ.ا: پس بفرمایید شام
نشستیم شام خوردیم اولین بارم بود که اینقدر غذا میخوردم
ویو نامجون
ای لعنت بهت تو که میدونی من دوست دختر دارم چرا میگی باید ازدواج کنم اییی حاضر شدم و رفتم پایین با پدر رفتیم به اون خونه که پدرم گفت: یکم یخت رو اب کن حرف بزن (اروم)
نامجون: به اندازه ی کافی که مجبورم کردی با یکی از اینا ازدواج کنم با اینکه میدونی دوست دختر دارم واسم کافیه بهم گیر نده(اروم) که دیدم ۳ دختر اومدن قشنگ معلوم بودن که هرزه ان ولی دختر چهارمین وقتی اومد یه لحظه خشکم زد خیلی خوشگل بود خو این بهتره بهشم نمیخوره. هرزه چیزی باشه وقتی رفتیم اتاق وقتی اون حرف ها رو زدم ناراحت نشد انگار از خداش بود هعی ولش وقت شام که رسید دیدم کلی غذا میخوره این چطوری لاغر مونده؟ هوففف
پ.ن: پس موافقت شد
پ.ا: بله
پ.ن: تبریک میگم دخترم پسرم قرار شد یه هفته دیگه ازدواج کنید
نامجون: امم خیلی خوبه ولی کمی زود نیست
پ.ن :نه نگران نباش ... اها راستی اگه خانواده ای عروس اجازه بدن میخوام عروسمون با. ما بیاد دقیقتر نامجون
وقتی اینو گفت یعنی ای لعنت بهت
پ.ا: مشکلی نیست مگه نه عزیزم*روبه ا/ت*
ا/ت: نه مشکلی نیست*لبخند* با اجازه برم وسایلم رو جمع کنم
پ.ن: باشه برو دخترم
پ.ا: وایسا منم بیام عزیزم
ویو ا/ت
وقتی رفتیم بالا دیدم پدرم گفت هرچی تو کمده خالی کنم وقتی بازش کردم دیدم کلی لباس هست همه ریختم بیرون و با کمک پدر تاشون کردیم
پ.ا: ببین برای پسره هرزه بازی در نمیاری فهمیدی؟
ا/ت: چشم
بعدش رفتم پایین با نامجون رفتیم خونه اش یه عمارت بود خیلی قشنگ بود وقتی رفتیم داخل دیدم یه زن بدو اومد سمت نامجون پس دوست دخترش اینه منم نگاهم رو به یه جا دیگه بردم
.... : عزیزم کجا بودی این کیه
نامجون: عشقم متاسفانه سر خاستگاری ایشونم قراره زنم بشه
.... : ولی مگه من(بغض)
نامجون: میدونم میدونم اجبار پدرم بود وگرنه من باهاش هیچ سنمی ندارم
پ.ن: خوب عروس دامادمون حرف هاشون رو زدن؟
ا/ت و نامجون:بله
پ.ا: پس بفرمایید شام
نشستیم شام خوردیم اولین بارم بود که اینقدر غذا میخوردم
ویو نامجون
ای لعنت بهت تو که میدونی من دوست دختر دارم چرا میگی باید ازدواج کنم اییی حاضر شدم و رفتم پایین با پدر رفتیم به اون خونه که پدرم گفت: یکم یخت رو اب کن حرف بزن (اروم)
نامجون: به اندازه ی کافی که مجبورم کردی با یکی از اینا ازدواج کنم با اینکه میدونی دوست دختر دارم واسم کافیه بهم گیر نده(اروم) که دیدم ۳ دختر اومدن قشنگ معلوم بودن که هرزه ان ولی دختر چهارمین وقتی اومد یه لحظه خشکم زد خیلی خوشگل بود خو این بهتره بهشم نمیخوره. هرزه چیزی باشه وقتی رفتیم اتاق وقتی اون حرف ها رو زدم ناراحت نشد انگار از خداش بود هعی ولش وقت شام که رسید دیدم کلی غذا میخوره این چطوری لاغر مونده؟ هوففف
پ.ن: پس موافقت شد
پ.ا: بله
پ.ن: تبریک میگم دخترم پسرم قرار شد یه هفته دیگه ازدواج کنید
نامجون: امم خیلی خوبه ولی کمی زود نیست
پ.ن :نه نگران نباش ... اها راستی اگه خانواده ای عروس اجازه بدن میخوام عروسمون با. ما بیاد دقیقتر نامجون
وقتی اینو گفت یعنی ای لعنت بهت
پ.ا: مشکلی نیست مگه نه عزیزم*روبه ا/ت*
ا/ت: نه مشکلی نیست*لبخند* با اجازه برم وسایلم رو جمع کنم
پ.ن: باشه برو دخترم
پ.ا: وایسا منم بیام عزیزم
ویو ا/ت
وقتی رفتیم بالا دیدم پدرم گفت هرچی تو کمده خالی کنم وقتی بازش کردم دیدم کلی لباس هست همه ریختم بیرون و با کمک پدر تاشون کردیم
پ.ا: ببین برای پسره هرزه بازی در نمیاری فهمیدی؟
ا/ت: چشم
بعدش رفتم پایین با نامجون رفتیم خونه اش یه عمارت بود خیلی قشنگ بود وقتی رفتیم داخل دیدم یه زن بدو اومد سمت نامجون پس دوست دخترش اینه منم نگاهم رو به یه جا دیگه بردم
.... : عزیزم کجا بودی این کیه
نامجون: عشقم متاسفانه سر خاستگاری ایشونم قراره زنم بشه
.... : ولی مگه من(بغض)
نامجون: میدونم میدونم اجبار پدرم بود وگرنه من باهاش هیچ سنمی ندارم
۷.۳k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.