part ¹⁸🍂🐨
مگه بهت نگفت اون باید با دختر عموش ازدواج کنه و اگه بازم تو رو اطرافش ببینه خودتم میکشه؟ مگه تمام این مدت دنبالت نبود؟
نامجون « حرفهایی که رز میزد رو برای اولین بار میشنیدم.... پدرم خیلی عوض شده بود!
هه ری « نامجون و جیمین توی خونه بودن اما رز از کنترل خارج شده بود... دستام رو با سرم گرفته بودم که یهو نامجون عصبی بیرون اومد و رز با دیدنش گرخید!
رز « ابلفضل... توهم زدم دیگه؟ جیمین اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟ اینجا چه خبره *غش کردن
جیمین « ایع یا زئوس.... خانم... چیزه رز... رزی پاشو.... میمیردی خودتو کنترل میکردی نام؟
هه ری « الان من چطور اینو جمعش کنم
نامجون « حرفهای رز حقیقت داشت ؟؟؟ این اون حقیقتی بود که ازم پنهانش کرده بودی؟
هه ری « بعدا همه چیز رو بهت میگم... فقط الان رز رو بهوش بیار... و اینکه توجیهش کن چون دانشگاه رو میزاره رو سرش
نامجون « فقط بلدی منو بپیچونی... یه آب قند بیار
جیمین « پاشو چشمات رو باز کن ببین کراشت بالا سرته... عمو رو نگاه کن...
نامجون « *در حال چک کردن علائم حیاتی... این بدبخت بیدار بشه دوباره تو رو ببینه سکته رو زده... بیا این ور
جیمین « ایشششش بشین تا کمکت کنم دیگه
هه ری « کمی بعد رز کم کم بهوش اومد... جیمین و نامجون به اپن آشپزخونه تکیه داده بودن و چیزی نمیگفتن
رز « سلام عرض شد استاد... اهم سلام علیکم جیمین شی
نامجون « نمیخواد رسمی صحبت کنی... بهتری؟
رز « هه ری پدرصگ میمردی میگفتی کیم نامجون و پارک جیمین اینجان؟؟؟؟
جیمین « خب هه ری مقصر نیست... همه هول کردیم... اتفاقی نیفتاده که رز
رز « اتفاقی نیفتاده؟؟؟؟ ಥ_ಥخدا میدونه اگه راجب من چه فکری میکنید *زار زدن
هه ری « جیمین جلو اومد و رز رو بغل کرد...
نامجون « فکر کنم زوج خوبی میشن
هه ری « خدا به داد بچشون برسه...
نامجون « اونکه حسابش جداست... بچه ها بهتر نیست برین بخوابین؟؟؟
هه ری « *خمیازه.. آخ گفتی خیلی خوابم میاد...
رز « جیمین شی... ممنونم بهتر شدم...
جیمین « خواهش میکنم رز
هه ری « خب چطور بخوابیم حالا؟
نامجون « تو و رز توی اتاقت... من و جیمین توی پذیرایی...
جیمین « هی من بدون تختم خوابم نمیبرهههه
نامجون « *نگاه برزخی
جیمین « ولی خونه هه ری فرق داره... زنداداش پتو و بالشت ما رو بیار بخوابیم
نامجون « حرفهایی که رز میزد رو برای اولین بار میشنیدم.... پدرم خیلی عوض شده بود!
هه ری « نامجون و جیمین توی خونه بودن اما رز از کنترل خارج شده بود... دستام رو با سرم گرفته بودم که یهو نامجون عصبی بیرون اومد و رز با دیدنش گرخید!
رز « ابلفضل... توهم زدم دیگه؟ جیمین اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟ اینجا چه خبره *غش کردن
جیمین « ایع یا زئوس.... خانم... چیزه رز... رزی پاشو.... میمیردی خودتو کنترل میکردی نام؟
هه ری « الان من چطور اینو جمعش کنم
نامجون « حرفهای رز حقیقت داشت ؟؟؟ این اون حقیقتی بود که ازم پنهانش کرده بودی؟
هه ری « بعدا همه چیز رو بهت میگم... فقط الان رز رو بهوش بیار... و اینکه توجیهش کن چون دانشگاه رو میزاره رو سرش
نامجون « فقط بلدی منو بپیچونی... یه آب قند بیار
جیمین « پاشو چشمات رو باز کن ببین کراشت بالا سرته... عمو رو نگاه کن...
نامجون « *در حال چک کردن علائم حیاتی... این بدبخت بیدار بشه دوباره تو رو ببینه سکته رو زده... بیا این ور
جیمین « ایشششش بشین تا کمکت کنم دیگه
هه ری « کمی بعد رز کم کم بهوش اومد... جیمین و نامجون به اپن آشپزخونه تکیه داده بودن و چیزی نمیگفتن
رز « سلام عرض شد استاد... اهم سلام علیکم جیمین شی
نامجون « نمیخواد رسمی صحبت کنی... بهتری؟
رز « هه ری پدرصگ میمردی میگفتی کیم نامجون و پارک جیمین اینجان؟؟؟؟
جیمین « خب هه ری مقصر نیست... همه هول کردیم... اتفاقی نیفتاده که رز
رز « اتفاقی نیفتاده؟؟؟؟ ಥ_ಥخدا میدونه اگه راجب من چه فکری میکنید *زار زدن
هه ری « جیمین جلو اومد و رز رو بغل کرد...
نامجون « فکر کنم زوج خوبی میشن
هه ری « خدا به داد بچشون برسه...
نامجون « اونکه حسابش جداست... بچه ها بهتر نیست برین بخوابین؟؟؟
هه ری « *خمیازه.. آخ گفتی خیلی خوابم میاد...
رز « جیمین شی... ممنونم بهتر شدم...
جیمین « خواهش میکنم رز
هه ری « خب چطور بخوابیم حالا؟
نامجون « تو و رز توی اتاقت... من و جیمین توی پذیرایی...
جیمین « هی من بدون تختم خوابم نمیبرهههه
نامجون « *نگاه برزخی
جیمین « ولی خونه هه ری فرق داره... زنداداش پتو و بالشت ما رو بیار بخوابیم
۲۳۲.۴k
۰۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.