رمان ارباب من پارت: ۲۱
همینطور وسط سالن ایستاده بودم و اونم داشت با چشماش قورتم میداد که گفتم:
_ یه سوال دارم
اولش همچنان مات و مبهوت بهم خیره شده بود و هیچ جوابی بهم نداد اما وقتی چندبار دستم رو جلوش تکون دادم گفت:
_ چیزی گفتی؟
_ بله
_ چی؟
_ یه سوال دارم ازتون
_ بپرس
_ اسمتون چیه؟
_ بهراد
_ آهان
همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ دخترجان؟
_ بله
به سمتش که برگشتم، اونم مثل اون یارو بهراد، خشکش زد و تو یه لحظه تو چشماش اشک جمع شد!
با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:
_ من شبیه کی هستم؟
نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
_ تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
و بالافاصله از سرجاش پاشد و گفت:
_ اکرم خانم من میرم و شب برمیگردم
_ باشه آقا بسلامت
از سالن بیرون رفت و همون لحظه اکرم خانم رو به من گفت:
_ بیا آشپزخونه
_ باشه
منی که تو خونه ی خودمون هیچ وقت کار نمیکردم، اینجا مجبور بودم کلی به اکرم خانم کمک کنم و واقعا برام خسته کننده بود!
اما اصلا به روی خودم نمیوردم تا بتونم اعتمادشون رو جلب کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم.
شاید یک ماه طول بکشه و شاید بیشتر اما این رو میدونستم که فقط از این راه میتونم از دستشون خلاص بشم و با اون همه نگهبان و پیشخدمت و دوربین، به هیچ وجه به هیچ طریق دیگه ای نمیتونستم از اینجا فرار کنم!
من لیسانس وکالت داشتم و بابا قرار بود برام یه دفترِکار جور کنه اما من با حماقتم چشمام رو روی تمام اینها بستم و با پای خودم تو چاه پر از لجن پریدم و الان فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم!
_ دختر جان برو پیشخدمت ها رو صدا بزن تا بیان میز رو بچینن که الان آقا میرسه
از آشپزخونه خارج شدم و به دوتا پیشخدمتی که مثل مجسمه کنار در سالن ایستاده بودن گفتن که بیان میز رو بچینن.
اونا هم با سرعت و سلیقه یه میزی که فکر کنم برای بیست نفر کافی بود رو پر کردن!
_ یه سوال دارم
اولش همچنان مات و مبهوت بهم خیره شده بود و هیچ جوابی بهم نداد اما وقتی چندبار دستم رو جلوش تکون دادم گفت:
_ چیزی گفتی؟
_ بله
_ چی؟
_ یه سوال دارم ازتون
_ بپرس
_ اسمتون چیه؟
_ بهراد
_ آهان
همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ دخترجان؟
_ بله
به سمتش که برگشتم، اونم مثل اون یارو بهراد، خشکش زد و تو یه لحظه تو چشماش اشک جمع شد!
با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:
_ من شبیه کی هستم؟
نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
_ تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
و بالافاصله از سرجاش پاشد و گفت:
_ اکرم خانم من میرم و شب برمیگردم
_ باشه آقا بسلامت
از سالن بیرون رفت و همون لحظه اکرم خانم رو به من گفت:
_ بیا آشپزخونه
_ باشه
منی که تو خونه ی خودمون هیچ وقت کار نمیکردم، اینجا مجبور بودم کلی به اکرم خانم کمک کنم و واقعا برام خسته کننده بود!
اما اصلا به روی خودم نمیوردم تا بتونم اعتمادشون رو جلب کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم.
شاید یک ماه طول بکشه و شاید بیشتر اما این رو میدونستم که فقط از این راه میتونم از دستشون خلاص بشم و با اون همه نگهبان و پیشخدمت و دوربین، به هیچ وجه به هیچ طریق دیگه ای نمیتونستم از اینجا فرار کنم!
من لیسانس وکالت داشتم و بابا قرار بود برام یه دفترِکار جور کنه اما من با حماقتم چشمام رو روی تمام اینها بستم و با پای خودم تو چاه پر از لجن پریدم و الان فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم!
_ دختر جان برو پیشخدمت ها رو صدا بزن تا بیان میز رو بچینن که الان آقا میرسه
از آشپزخونه خارج شدم و به دوتا پیشخدمتی که مثل مجسمه کنار در سالن ایستاده بودن گفتن که بیان میز رو بچینن.
اونا هم با سرعت و سلیقه یه میزی که فکر کنم برای بیست نفر کافی بود رو پر کردن!
۷.۲k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.