پارت ۱۴
ادامه ویو ا.ت
استخونام داشتن میشکستن ۲۵۰ تا که زد گفت
جونکوک . کوچولو این نتیجه رفتار بدت بود
و رفت بیرون و درو آروم بست نمیتونستم تکون بخورم چون وقت زیادی از خوابیدنم نمیگزشت خوابم نمیومد مجبور بودم بیدار بمونم ولی حتی حال گریه کردن هم نداشتم به زور تکون خوردم رفتم رو شکم دراز کشیدم سرمو گذاشتم رو بالشت بی صدا اشک می ریختم چون داشتم از درد میمردم
ویو جونکوک
وقتی داشتم میزدمش دلم میخواست براش گریه کنم فکر کنین کسی که عاشقشین و باید قلبشو بدست بیارین رو بزنین چون اگر نزنینش از دستش میدین از اتاق رفتم بیرون نتونستم ولش کنم برم میخواستم از عمارت برم بیرون ولی قلبم بهم این اجازه رو نمیداد (ادمین . خدم قربون قلبت میرم)میدونم خیلی اَبلَهَم ولی برگشتم براش آشپزخونه رو جمع کردم رسیدم به میز چیز زیادی روش نبود فقط ظرف پاستیلا و پوستاشون پوستارو جمع کردم چشم خورد به خود پاستیلا واقعاً ا.ت بچس داشت پاستیل خرسی میخورد هه حس میکردم یکی پاشو گذاشته رو قلبم داره فشار میده آخه چرا باید عاشق یه برده میشدم اونم برده ای که هیچ کاری بلد نیست و برا اینکه بابام نبرش پیش خودش باید خودم همه چی یادش بدم آه ولش کن فکر کنم گرسنش باشه بزار براش یچیزی درس کنم حالا چی درس کنم اممم فسنجون خوبه(ادمین . فسنجون غذای مورد علاقهی منه😉) شروع کردم پختن ۴ ساعت از تو اتاق بودن ا.ت میگزشت فکر کنم خوابیده غذا رو چیدم رو میز و رفتم تو اتاق که ا.تو برا ناهار صدا بزنم چه اسکی هستم من اول میزنمش بعد براش فسنجون درس میکنم درو که باز کردم دیدم دراز کشیده ولی صورتش تو متکا بود چطوری وقتی اونقدر مهکم سرشو کرده تو متکا نفس میکشه ازش صدایی نمیومد رفتم سمتش آروم زدم بهش دیدم برگشت سمتم و فقط نگام کرد هیچی نمی گفت و صورتش هم پر از اشک بود گفتم
جونکوک . پاشو بریم ناهار بخور
دیدم دیدم هیچی نگفت فقط نگام میکرد گفتم
جونکوک . چرا جوابمو نمیدی
ا.ت . توان حرف زدن رو هم ندارم (بیش از حد بی حال)
خب خب کیا اصمات میخوان دستا بالا تو پارت بعد نه ولی چند پارت دیگه اگر ۵ نفر اصمات خواستن میزارم😉
استخونام داشتن میشکستن ۲۵۰ تا که زد گفت
جونکوک . کوچولو این نتیجه رفتار بدت بود
و رفت بیرون و درو آروم بست نمیتونستم تکون بخورم چون وقت زیادی از خوابیدنم نمیگزشت خوابم نمیومد مجبور بودم بیدار بمونم ولی حتی حال گریه کردن هم نداشتم به زور تکون خوردم رفتم رو شکم دراز کشیدم سرمو گذاشتم رو بالشت بی صدا اشک می ریختم چون داشتم از درد میمردم
ویو جونکوک
وقتی داشتم میزدمش دلم میخواست براش گریه کنم فکر کنین کسی که عاشقشین و باید قلبشو بدست بیارین رو بزنین چون اگر نزنینش از دستش میدین از اتاق رفتم بیرون نتونستم ولش کنم برم میخواستم از عمارت برم بیرون ولی قلبم بهم این اجازه رو نمیداد (ادمین . خدم قربون قلبت میرم)میدونم خیلی اَبلَهَم ولی برگشتم براش آشپزخونه رو جمع کردم رسیدم به میز چیز زیادی روش نبود فقط ظرف پاستیلا و پوستاشون پوستارو جمع کردم چشم خورد به خود پاستیلا واقعاً ا.ت بچس داشت پاستیل خرسی میخورد هه حس میکردم یکی پاشو گذاشته رو قلبم داره فشار میده آخه چرا باید عاشق یه برده میشدم اونم برده ای که هیچ کاری بلد نیست و برا اینکه بابام نبرش پیش خودش باید خودم همه چی یادش بدم آه ولش کن فکر کنم گرسنش باشه بزار براش یچیزی درس کنم حالا چی درس کنم اممم فسنجون خوبه(ادمین . فسنجون غذای مورد علاقهی منه😉) شروع کردم پختن ۴ ساعت از تو اتاق بودن ا.ت میگزشت فکر کنم خوابیده غذا رو چیدم رو میز و رفتم تو اتاق که ا.تو برا ناهار صدا بزنم چه اسکی هستم من اول میزنمش بعد براش فسنجون درس میکنم درو که باز کردم دیدم دراز کشیده ولی صورتش تو متکا بود چطوری وقتی اونقدر مهکم سرشو کرده تو متکا نفس میکشه ازش صدایی نمیومد رفتم سمتش آروم زدم بهش دیدم برگشت سمتم و فقط نگام کرد هیچی نمی گفت و صورتش هم پر از اشک بود گفتم
جونکوک . پاشو بریم ناهار بخور
دیدم دیدم هیچی نگفت فقط نگام میکرد گفتم
جونکوک . چرا جوابمو نمیدی
ا.ت . توان حرف زدن رو هم ندارم (بیش از حد بی حال)
خب خب کیا اصمات میخوان دستا بالا تو پارت بعد نه ولی چند پارت دیگه اگر ۵ نفر اصمات خواستن میزارم😉
۸.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.