گس لایتر/پارت ۱۵۲
اسلاید بعد: جونگکوک
دو هفته بعد...
جونگکوک توی این مدت کمابیش سراغ بورام میرفت...بیشتر وقتش رو صرف جونگ هون میکرد...
همونطور که تصمیم گرفته بود میخواست کاری کنه کسی که درخواست جدایی میکنه بورام باشه... گرچه... اختلاف نظراتشون رو مستقیما به رخ میکشید... اما اونقدر قضیه رو بزرگ نمیکرد که دعواشون بشه...
تا اینکه بلاخره... بعد از گذشت حدود یک ماه از روابط سرد بینشون، بورام با جونگکوک یه تماس مهم گرفت...
بورام: جونگکوک؟
جونگکوک: بله؟
بورام: باید ببینمت
جونگکوک: الان نمیتونم
بورام: گفتم باید!...مهمه!
جونگکوک: بسیار خب... الان راه میفتم....
جونگکوک از خونه بیرون رفت...
سوار ماشینش شد و به سمت خونه ی مخفی دیگش حرکت کرد...
*********
بورام نزدیک در منتظر رسیدن جونگکوک بود... وقتی صدای توقف ماشین شنید در رو باز کرد... و دید جونگکوکه...
جونگکوک با دیدن بورام که پای در منتظر بود متعجب شد و پرسید: چرا اینجا ایستادی؟
بورام: منتظر بودم بیای
جونگکوک: انقد کارت مهمه؟
بورام: آره
جونگکوک: خب... میشنوم...
بورام انگشتاشو توی هم گره کرد... کمی کلافه به نظر میرسید...
نمیدونست حرفشو از کجا شروع کنه... به جونگکوک که پرسشگرانه نگاهش میکرد گفت: بیا بریم داخل... بهت میگم...
بورام جلوتر رفت... جونگکوک هم پشت سرش...
به پذیرایی که رسیدن به مبل تک نفره اشاره کرد و رو به جونگکوک گفت: بشین...
جونگکوک با ریلکس ترین حالت ممکنه سمت مبل رفت... و روش نشست...
پاشو روی پای دیگش انداخت... دستشو زیر چونش تکیه داد... دست دیگشو آزاد گذاشت...
جونگکوک: خب؟...
بورام همچنان سر پا بود... جلوی جونگکوک ایستاد... دستشو توی جیبش برد و گفت: من از مقدمه چینی خوشم نمیاد... میخوام سریع برم سراغ اصل مطلب
جونگکوک : میشنوم
بورام: بنظرم رابطه ی منو تو... تموم شدس!!... خستم از اینکه هفته ای یه بار با زور تماس و تمنا میای دیدنم...
جونگکوک سکوت کرد... چون نه تنها این حرفا ناراحتش نکرد، بلکه هفته ها منتظر همین یه جمله بود...
برخلاف جونگکوک...
بورام فک میکرد این خبر خیلی برای جونگکوک دردناکه... برای همین موقع گفتنش به سختی خودشو قانع کرد تا کلماتش رو ادا کنه... و بعد از تموم شدن حرفش منتظر یه واکنش تراژدیک از طرف جونگکوک بود...
جونگکوک هنوز سکوت کرده بود...
مشغول تمرکز بود... بازم باید نقش بازی میکرد...
باید مهارتای بازیگری ای که یاد گرفته بود رو به کار میگرفت...
از روی مبل پاشد... رو به روی بورام قد علم کرد... روی حالت چشماش تمرکز کرد تا غمگین به نظر بیاد...
مظلوم نمایی رو شروع کرد... نگاهش رو به صورت بورام دوخت... دستشو به سمت بورام دراز کرد...
تردیدی رو توی حرکاتش به نمایش میکشید که کاملا طبیعی بود...
به آرومی چونه ی بورام رو بین دو انگشتش گرفت و گفت: میخوای جدا شیم؟ چرا؟...
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم بورام پایین ریخت... سرشو تکون داد و چونش از بین دست جونگکوک آزاد شد...
برعکس جونگکوک... اشک بورام واقعی بود...
بورام: از وقتی پسرت به دنیا اومد رفتارت عوض شد... از همون موقع انگار منو کنار گذاشتی... ولی من گول حرفاتو خوردم که گفتی فقط سرت شلوغه...
دو هفته بعد...
جونگکوک توی این مدت کمابیش سراغ بورام میرفت...بیشتر وقتش رو صرف جونگ هون میکرد...
همونطور که تصمیم گرفته بود میخواست کاری کنه کسی که درخواست جدایی میکنه بورام باشه... گرچه... اختلاف نظراتشون رو مستقیما به رخ میکشید... اما اونقدر قضیه رو بزرگ نمیکرد که دعواشون بشه...
تا اینکه بلاخره... بعد از گذشت حدود یک ماه از روابط سرد بینشون، بورام با جونگکوک یه تماس مهم گرفت...
بورام: جونگکوک؟
جونگکوک: بله؟
بورام: باید ببینمت
جونگکوک: الان نمیتونم
بورام: گفتم باید!...مهمه!
جونگکوک: بسیار خب... الان راه میفتم....
جونگکوک از خونه بیرون رفت...
سوار ماشینش شد و به سمت خونه ی مخفی دیگش حرکت کرد...
*********
بورام نزدیک در منتظر رسیدن جونگکوک بود... وقتی صدای توقف ماشین شنید در رو باز کرد... و دید جونگکوکه...
جونگکوک با دیدن بورام که پای در منتظر بود متعجب شد و پرسید: چرا اینجا ایستادی؟
بورام: منتظر بودم بیای
جونگکوک: انقد کارت مهمه؟
بورام: آره
جونگکوک: خب... میشنوم...
بورام انگشتاشو توی هم گره کرد... کمی کلافه به نظر میرسید...
نمیدونست حرفشو از کجا شروع کنه... به جونگکوک که پرسشگرانه نگاهش میکرد گفت: بیا بریم داخل... بهت میگم...
بورام جلوتر رفت... جونگکوک هم پشت سرش...
به پذیرایی که رسیدن به مبل تک نفره اشاره کرد و رو به جونگکوک گفت: بشین...
جونگکوک با ریلکس ترین حالت ممکنه سمت مبل رفت... و روش نشست...
پاشو روی پای دیگش انداخت... دستشو زیر چونش تکیه داد... دست دیگشو آزاد گذاشت...
جونگکوک: خب؟...
بورام همچنان سر پا بود... جلوی جونگکوک ایستاد... دستشو توی جیبش برد و گفت: من از مقدمه چینی خوشم نمیاد... میخوام سریع برم سراغ اصل مطلب
جونگکوک : میشنوم
بورام: بنظرم رابطه ی منو تو... تموم شدس!!... خستم از اینکه هفته ای یه بار با زور تماس و تمنا میای دیدنم...
جونگکوک سکوت کرد... چون نه تنها این حرفا ناراحتش نکرد، بلکه هفته ها منتظر همین یه جمله بود...
برخلاف جونگکوک...
بورام فک میکرد این خبر خیلی برای جونگکوک دردناکه... برای همین موقع گفتنش به سختی خودشو قانع کرد تا کلماتش رو ادا کنه... و بعد از تموم شدن حرفش منتظر یه واکنش تراژدیک از طرف جونگکوک بود...
جونگکوک هنوز سکوت کرده بود...
مشغول تمرکز بود... بازم باید نقش بازی میکرد...
باید مهارتای بازیگری ای که یاد گرفته بود رو به کار میگرفت...
از روی مبل پاشد... رو به روی بورام قد علم کرد... روی حالت چشماش تمرکز کرد تا غمگین به نظر بیاد...
مظلوم نمایی رو شروع کرد... نگاهش رو به صورت بورام دوخت... دستشو به سمت بورام دراز کرد...
تردیدی رو توی حرکاتش به نمایش میکشید که کاملا طبیعی بود...
به آرومی چونه ی بورام رو بین دو انگشتش گرفت و گفت: میخوای جدا شیم؟ چرا؟...
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم بورام پایین ریخت... سرشو تکون داد و چونش از بین دست جونگکوک آزاد شد...
برعکس جونگکوک... اشک بورام واقعی بود...
بورام: از وقتی پسرت به دنیا اومد رفتارت عوض شد... از همون موقع انگار منو کنار گذاشتی... ولی من گول حرفاتو خوردم که گفتی فقط سرت شلوغه...
۱۹.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.