maide of the mansion
یونجی: خاطرات جونگ کوک خیلی شیرین بود توی خاطراتش اسم اون ۴ نفری که تو عکس دیده بودم رو پیدا کردم توی ذهنم اسم ها رو مرور کردم سوکجین......یونگی.....هوسوک.....
ونامجون هنوز نمیتونستم تشخیص بدم ظاهرشون رو اما چیز جالبی که فهمیدم این بود که جونگ کوک به جز تهیونگ و جونگ سو یه برادر دیگه هم داره که برادر کوچیک جونگ سو و برادر بزرگ تهیونگ و جونگ کوکه اما.....
( سال 2014 )
امروز ۱۹ سالم میشه من جئون جونگ کوک دیگه بزرگ شدم امیدوارم منم مثل هیونگم یه جراح معروف بشم! سوکجین هیونگ بهم قول داده امروز زود تر از سر کار برگرده اگه اون نیاد من میرم بیمارستان پیشش تهیونگ هیونگم که سخت مشغول امتحانای دانشگاهه ولی اونم بخاطر تولد من کل امروز با اما و ابا درگیر تدارکاته هرچند اونا نمیدونن که من میدونم دارن مهمونی یی رو بخاطر من ترتیب میدن جونگ سو هیونگم که....
جونگ کوک دقیقا سه ساعت بعد از این نوشته برگشت و مطالب جدیدی رو عنوان کرد!!
من جئون جونگ کوک ۱۹ ساله امروز توی روز تولدم هم مادرم و هم برادر بزرگم سوکجین رو از دست دادم!! و عامل اینا مرد و پسری هستن که بهشون پدر و برادر میگفتم از این پس تنها دلیل من برای زندگی گرفتن انتقام مادر و برادرمه!!
یونجی بعد از خوندن این متن توی شک قرار گرفت به جونگ کوک نگاه کرد اشکاش سرازیر شد باورش نمیشد که جونگ کوک همچین اتفاق هایی رو تجربه کرده با این که بخاطر کاری که باهاش کرده بود سخت ازش ناراحت بود ولی نمیتونست بزاره کسی اینقدر زود نابودش کنه چون یونجی هم درد از دست دادن رو کشید بود دفتر و گذاشت توی کیفش و همینطور که داشت فکر میکرد خوابش برد
(صبح)
جونگ کوک: چشمامو باز کردم یونجی رو تخت خوابیده به اتاق نگاهی انداختم یهو تموم اتفاق های اون شب توی ذهنم مرور شد تموم خاطراتم با مادر و برادرم داشتم خفه میشدم پاهام سست شده بود صدای سوت بلندی توی گوشم بود سرم درد شدیدی میکرد حتی نمیتونستم از جام بلند بشم دستمو به سرم گرفتم یونجی خواب بود که با صدای جونگ کوک که ناله ای از سر درد سر داد از خواب پرید
یونجی: چشمامو باز کردم با دیدن جونگ کوک تو اون وضع نمیتونستم بیخیال باشم سریع بلند شدم و رفتم پیشش جونگ کوک منو ببین جونگ کوک فایده ای نداشت رفتم از روی دراوری که رو به روی تخت بود یه لیوان برداشتم و با بطری که کنارش بود ابش کردم رفتم پیش جونگ کوک یکم از اب توی دستم ریختم و بعد به صورت جونگ کوک پاشیدم یکم که گذشت بهتر شد لیوان اب رو دادم دستش که
جونگ کوک: چرا کمکم میکنی؟
یونجی: هر کس دیگه یی هم تو این حالت باشه بهش کمک میکنم فرقی هم نداره دوست یا دشمن!!
جونگ کوک دیگه چیزی نگفت اب شو خورد بلند شد لباساشو مرتب کرد و رو به یونجی گفت شب میام دنبالت
ونامجون هنوز نمیتونستم تشخیص بدم ظاهرشون رو اما چیز جالبی که فهمیدم این بود که جونگ کوک به جز تهیونگ و جونگ سو یه برادر دیگه هم داره که برادر کوچیک جونگ سو و برادر بزرگ تهیونگ و جونگ کوکه اما.....
( سال 2014 )
امروز ۱۹ سالم میشه من جئون جونگ کوک دیگه بزرگ شدم امیدوارم منم مثل هیونگم یه جراح معروف بشم! سوکجین هیونگ بهم قول داده امروز زود تر از سر کار برگرده اگه اون نیاد من میرم بیمارستان پیشش تهیونگ هیونگم که سخت مشغول امتحانای دانشگاهه ولی اونم بخاطر تولد من کل امروز با اما و ابا درگیر تدارکاته هرچند اونا نمیدونن که من میدونم دارن مهمونی یی رو بخاطر من ترتیب میدن جونگ سو هیونگم که....
جونگ کوک دقیقا سه ساعت بعد از این نوشته برگشت و مطالب جدیدی رو عنوان کرد!!
من جئون جونگ کوک ۱۹ ساله امروز توی روز تولدم هم مادرم و هم برادر بزرگم سوکجین رو از دست دادم!! و عامل اینا مرد و پسری هستن که بهشون پدر و برادر میگفتم از این پس تنها دلیل من برای زندگی گرفتن انتقام مادر و برادرمه!!
یونجی بعد از خوندن این متن توی شک قرار گرفت به جونگ کوک نگاه کرد اشکاش سرازیر شد باورش نمیشد که جونگ کوک همچین اتفاق هایی رو تجربه کرده با این که بخاطر کاری که باهاش کرده بود سخت ازش ناراحت بود ولی نمیتونست بزاره کسی اینقدر زود نابودش کنه چون یونجی هم درد از دست دادن رو کشید بود دفتر و گذاشت توی کیفش و همینطور که داشت فکر میکرد خوابش برد
(صبح)
جونگ کوک: چشمامو باز کردم یونجی رو تخت خوابیده به اتاق نگاهی انداختم یهو تموم اتفاق های اون شب توی ذهنم مرور شد تموم خاطراتم با مادر و برادرم داشتم خفه میشدم پاهام سست شده بود صدای سوت بلندی توی گوشم بود سرم درد شدیدی میکرد حتی نمیتونستم از جام بلند بشم دستمو به سرم گرفتم یونجی خواب بود که با صدای جونگ کوک که ناله ای از سر درد سر داد از خواب پرید
یونجی: چشمامو باز کردم با دیدن جونگ کوک تو اون وضع نمیتونستم بیخیال باشم سریع بلند شدم و رفتم پیشش جونگ کوک منو ببین جونگ کوک فایده ای نداشت رفتم از روی دراوری که رو به روی تخت بود یه لیوان برداشتم و با بطری که کنارش بود ابش کردم رفتم پیش جونگ کوک یکم از اب توی دستم ریختم و بعد به صورت جونگ کوک پاشیدم یکم که گذشت بهتر شد لیوان اب رو دادم دستش که
جونگ کوک: چرا کمکم میکنی؟
یونجی: هر کس دیگه یی هم تو این حالت باشه بهش کمک میکنم فرقی هم نداره دوست یا دشمن!!
جونگ کوک دیگه چیزی نگفت اب شو خورد بلند شد لباساشو مرتب کرد و رو به یونجی گفت شب میام دنبالت
۱۰.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.