❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟕❦
وای چقدر بی تاقتین زودتر گذاشتم اما لایک های پارت قبل و میخوام
دست لیسا و گرفتم و نگهش داشتم
" جی... جیمین اینجا حالا چکارکنم"
اونم که متوجه شده بود آروم گفت "کاری نمیتونه بکنه نگران نباش کنارتم"
نفس عمیقی کشدم و با لیسا به پذیرایی رسیدیم مامان و بابای لیسا کنار هم و جیمین روی مبل تک نفره روبه روشون نشسته بود و با نگاه خیره اش ازم استقبال میکرد بابا لیسا بخندی زد و روبهم گفت" سلام دخترا، یونا مثل عموت امده دیدنت عزیزم "
بدون اینکه نگاهمو از جیمین بگیرم گفتم"سلام آقای کیم بله میبینم"
برای ضایع نشدن سمتش رفتم که از جاش بلند شد و با نزدیک شدنم بغلم کرد و کنار گوشم گفت
"منتظرت بودم"
(بهتون گفتم چیز خاصی نگفت 😂)
نگاه معذبی بهش کردم و از بغلش بیرون امدم و سمت لیسا که با اخم محوی به جیمین خیره شده بود
دستشو گرفتم و کنار خودم نشوندمش نگاهمو به جیمین دادم و گفتم "اتفاقی افتاده عمو جون که شما رو تا اینجا کشونده؟"
نگاه سردش و بهم داد" متاسفانه اتفاقی افتاده و تو باید برگردی"
حتماً توقعاع که نداشت حرفشو باورکنم و بدوعم و باهاش برگردم"میتونم بدونم چه اتفاقی که با برگشتن من دست میشه؟" بیشتر از کشش نداد و رک گفت
"سهام داره های شرکت پارک توی کره سهامشون رو به بابات فروختن و برای امضاء حتما بابات باید حضور داشته باشه و مامان و بابات قرار برای چند روزی برگردن کره و خواستن قبل از رفتن تو رو ببین "
الان چی گفتتتتتت میخوان برگردن؟ بدون من؟ برای چند روز؟من با جیمین؟ شتتتت امکان نداره منم باید برگردم
" کی پرواز دارن؟ "هول شده پرسیدم و جیمین با یه نگاه ریلکس روی ساعت موچیش گفت
" یک ساعتونیم"نه نه وقت برای راضي کردن بابا کم داشتم
سریع ازجام بلند شدم با عجله گفتم
"باید سریع برگردم" همه به غیر از جیمین بلند شدن و خانم چوی گفت
"چیزی نیست عزیزم یه سفر کاریه زود برمیگردن"شاید برای بقیه این بود اما برای منی که عموم روم چشم داشت نه
"میدونم اما بهتره که ببینمشون" رو به جیمین کردم و گفتم "میشه برمگردونی"
بدون حرفی بلند شد و از آقای کیم و خانم چوی خداحافظی کردیم
لیسا تا در عمارت همراهیم کرد برای خداحافظی بغلم کرد و گفت" میخوای همراهت بیام؟"
"نه ممنون اگه بتونم باهاشون برگردم میتونم برای برگشتن به اینجا جلوشون و بگیرم" لیسا سری تکون داد که سوار ماشین شدم و نگاه خیره جیمین روم بود و معذبم میکرد"لطفا فقط برو" چیزی نگفت و با صدای فقل مرکزی ماشین به راه افتاد
"میدونی که نمیتونی برگردی"نگاهمو بهش دادم لحظه ای برای جذابیتش پشت فرمون ساکت شدم اما یادآوری کاراش اخم به صورتم اوردم و گفتم"چرا نبايد برگردم" به طرفم برگشت و نگاه کوتاهی بهم کرد و دوباره به جاده برگشت" چون نمیذارم برگردی"
این یعنی واقعا دیگه نمیفهمم چرا اینکارو میکنه دیگه نمیتونم درحالی که از این فضا میترسیدم اما عصبانیتم نمیذاشت ساکت بودم
با لحن تندی گفتم"چرا اینکارو میکنی تو برادر تنی بابامیمی اینو نمیفهمی؟"
بدون اینکه اهمیتی به حرفم بده آروم و خونسرد گفت" پدرتم باشم این برام مهم نیست" دیگه برام مهم نبود چی میگم"مگه تو حیونی"
ماشین و کنار جاده پارک کرد
بازم خونسرد جواب"بدتر از اون"
خواستم باز جیغ بکشم که ادامه داد
" نیم ساعت از وقتت رفته اگه میخوای ببینیشون حق نداری چیزی بگی وگرنه یک ساعت و تو همین ماشین میشنی"
نه دیگه نمیتونم
....
با بغض تو گلوم برای مامان و بابا دست تکون دادم و تا آخرین لحظه نگاهشون کردم وقتی از دیدم خارج شدن درحالی که یه قطره اشک از رو گونم سر خورد رو به جیمین کردم گفتم" حالا بگو" جلوتر امد و اشکامو پاک کرد
...
فلش بک ماشین
" تو برادرزاده ام نیستی یونا، حقیقت این نیست که تو میدونی"
دست لیسا و گرفتم و نگهش داشتم
" جی... جیمین اینجا حالا چکارکنم"
اونم که متوجه شده بود آروم گفت "کاری نمیتونه بکنه نگران نباش کنارتم"
نفس عمیقی کشدم و با لیسا به پذیرایی رسیدیم مامان و بابای لیسا کنار هم و جیمین روی مبل تک نفره روبه روشون نشسته بود و با نگاه خیره اش ازم استقبال میکرد بابا لیسا بخندی زد و روبهم گفت" سلام دخترا، یونا مثل عموت امده دیدنت عزیزم "
بدون اینکه نگاهمو از جیمین بگیرم گفتم"سلام آقای کیم بله میبینم"
برای ضایع نشدن سمتش رفتم که از جاش بلند شد و با نزدیک شدنم بغلم کرد و کنار گوشم گفت
"منتظرت بودم"
(بهتون گفتم چیز خاصی نگفت 😂)
نگاه معذبی بهش کردم و از بغلش بیرون امدم و سمت لیسا که با اخم محوی به جیمین خیره شده بود
دستشو گرفتم و کنار خودم نشوندمش نگاهمو به جیمین دادم و گفتم "اتفاقی افتاده عمو جون که شما رو تا اینجا کشونده؟"
نگاه سردش و بهم داد" متاسفانه اتفاقی افتاده و تو باید برگردی"
حتماً توقعاع که نداشت حرفشو باورکنم و بدوعم و باهاش برگردم"میتونم بدونم چه اتفاقی که با برگشتن من دست میشه؟" بیشتر از کشش نداد و رک گفت
"سهام داره های شرکت پارک توی کره سهامشون رو به بابات فروختن و برای امضاء حتما بابات باید حضور داشته باشه و مامان و بابات قرار برای چند روزی برگردن کره و خواستن قبل از رفتن تو رو ببین "
الان چی گفتتتتتت میخوان برگردن؟ بدون من؟ برای چند روز؟من با جیمین؟ شتتتت امکان نداره منم باید برگردم
" کی پرواز دارن؟ "هول شده پرسیدم و جیمین با یه نگاه ریلکس روی ساعت موچیش گفت
" یک ساعتونیم"نه نه وقت برای راضي کردن بابا کم داشتم
سریع ازجام بلند شدم با عجله گفتم
"باید سریع برگردم" همه به غیر از جیمین بلند شدن و خانم چوی گفت
"چیزی نیست عزیزم یه سفر کاریه زود برمیگردن"شاید برای بقیه این بود اما برای منی که عموم روم چشم داشت نه
"میدونم اما بهتره که ببینمشون" رو به جیمین کردم و گفتم "میشه برمگردونی"
بدون حرفی بلند شد و از آقای کیم و خانم چوی خداحافظی کردیم
لیسا تا در عمارت همراهیم کرد برای خداحافظی بغلم کرد و گفت" میخوای همراهت بیام؟"
"نه ممنون اگه بتونم باهاشون برگردم میتونم برای برگشتن به اینجا جلوشون و بگیرم" لیسا سری تکون داد که سوار ماشین شدم و نگاه خیره جیمین روم بود و معذبم میکرد"لطفا فقط برو" چیزی نگفت و با صدای فقل مرکزی ماشین به راه افتاد
"میدونی که نمیتونی برگردی"نگاهمو بهش دادم لحظه ای برای جذابیتش پشت فرمون ساکت شدم اما یادآوری کاراش اخم به صورتم اوردم و گفتم"چرا نبايد برگردم" به طرفم برگشت و نگاه کوتاهی بهم کرد و دوباره به جاده برگشت" چون نمیذارم برگردی"
این یعنی واقعا دیگه نمیفهمم چرا اینکارو میکنه دیگه نمیتونم درحالی که از این فضا میترسیدم اما عصبانیتم نمیذاشت ساکت بودم
با لحن تندی گفتم"چرا اینکارو میکنی تو برادر تنی بابامیمی اینو نمیفهمی؟"
بدون اینکه اهمیتی به حرفم بده آروم و خونسرد گفت" پدرتم باشم این برام مهم نیست" دیگه برام مهم نبود چی میگم"مگه تو حیونی"
ماشین و کنار جاده پارک کرد
بازم خونسرد جواب"بدتر از اون"
خواستم باز جیغ بکشم که ادامه داد
" نیم ساعت از وقتت رفته اگه میخوای ببینیشون حق نداری چیزی بگی وگرنه یک ساعت و تو همین ماشین میشنی"
نه دیگه نمیتونم
....
با بغض تو گلوم برای مامان و بابا دست تکون دادم و تا آخرین لحظه نگاهشون کردم وقتی از دیدم خارج شدن درحالی که یه قطره اشک از رو گونم سر خورد رو به جیمین کردم گفتم" حالا بگو" جلوتر امد و اشکامو پاک کرد
...
فلش بک ماشین
" تو برادرزاده ام نیستی یونا، حقیقت این نیست که تو میدونی"
۳۲.۳k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.