وقتی روز تولدت بود.. p1
ویو ات:
چند روز دیگه تولدم بود و
خیلی دوست داشتم ته سوپرایزم کنه چون چند روز بود حالم بده
ته رفته بود شرکت این روزا خیلی کار داشت و دیر میومد
وقتی امد خونه خیلی سرد جوابم رو میداد
رفتم سمتش و شروع کردم به دعوا گرفتن
ته. من نمیتونم برای تولدت بیام * داد*
ات. هققققق چرا؟!
ته. بس کن * رفت بیرون از خونه*
نشستم و زدم زیر گریه انقدر گریه کرده بودم خسته بودم
نمیدونستم چیکار کنم
انقدر خسته بودم همونجا خوابم برد
.
.
ویو ته:
انقدر ناراحت بودم نمیدونستم چیکار کنم
همش به حرفام گوش میکردم
همش بیشتر از دست خودم عصبی میشدم
نمیدونستم چیکار کنم انقدر خسته بودم ک زدم از خونه بیرون
.
.
ویو ات:
صبح شده بود رفتم بیرون و نشستم روی نیمکت پارک.. به حرفایی ک ته بهم زده بود فکر میکردم و همش اشکم در نیومد
.
.
ویو ته:
داشتم توی شرکت به منشی میگفتم ک به مشتری ک آمده بود زنگ بزنه الان بیاد جلسه رو شروع کنم منشی هم زنگ زد
همش فکرم پیش ات بــود
دیگه رفتم وجلسه رو شروع کردم
رفتم سمت خونه مادرم گفتم برای ات یه تولد بزرگ و مختصر بگیریم
ک دیدم گوشیم زنگ میخورد
ات بود
جواب دادم ک دیدم میگه دیگه هیچی بینمون نیست زدم زیر گریه وقتی حرکت کردم سمت عمارت ات نبود
عصبی شدم رفتم سمت عمارت مادرم
وقتی رسیدم دیدم میگه ک ات
گفته به پسرت بگو هیچوقت دیگه بر نمی گردم...
.
.
ویو ات:
از دست ته آنقدر عصبی بودم که
دیگه همه چیروتموم کردم ک...
.
.
.
.
خماری👀
شرط: ⁴⁰ لایک .. ¹² کامنت
ببخشید کمشد باید بخوابم ^^
شب خوش ..بایی
چند روز دیگه تولدم بود و
خیلی دوست داشتم ته سوپرایزم کنه چون چند روز بود حالم بده
ته رفته بود شرکت این روزا خیلی کار داشت و دیر میومد
وقتی امد خونه خیلی سرد جوابم رو میداد
رفتم سمتش و شروع کردم به دعوا گرفتن
ته. من نمیتونم برای تولدت بیام * داد*
ات. هققققق چرا؟!
ته. بس کن * رفت بیرون از خونه*
نشستم و زدم زیر گریه انقدر گریه کرده بودم خسته بودم
نمیدونستم چیکار کنم
انقدر خسته بودم همونجا خوابم برد
.
.
ویو ته:
انقدر ناراحت بودم نمیدونستم چیکار کنم
همش به حرفام گوش میکردم
همش بیشتر از دست خودم عصبی میشدم
نمیدونستم چیکار کنم انقدر خسته بودم ک زدم از خونه بیرون
.
.
ویو ات:
صبح شده بود رفتم بیرون و نشستم روی نیمکت پارک.. به حرفایی ک ته بهم زده بود فکر میکردم و همش اشکم در نیومد
.
.
ویو ته:
داشتم توی شرکت به منشی میگفتم ک به مشتری ک آمده بود زنگ بزنه الان بیاد جلسه رو شروع کنم منشی هم زنگ زد
همش فکرم پیش ات بــود
دیگه رفتم وجلسه رو شروع کردم
رفتم سمت خونه مادرم گفتم برای ات یه تولد بزرگ و مختصر بگیریم
ک دیدم گوشیم زنگ میخورد
ات بود
جواب دادم ک دیدم میگه دیگه هیچی بینمون نیست زدم زیر گریه وقتی حرکت کردم سمت عمارت ات نبود
عصبی شدم رفتم سمت عمارت مادرم
وقتی رسیدم دیدم میگه ک ات
گفته به پسرت بگو هیچوقت دیگه بر نمی گردم...
.
.
ویو ات:
از دست ته آنقدر عصبی بودم که
دیگه همه چیروتموم کردم ک...
.
.
.
.
خماری👀
شرط: ⁴⁰ لایک .. ¹² کامنت
ببخشید کمشد باید بخوابم ^^
شب خوش ..بایی
۳۵.۳k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.