پارت۴۵(دردعشق)
((خب ادمین بزور گوشیشو گرفته که براتون پارت بزاره قدرمو بدونید))
از زبان ا/ت
گفتم: چه شبیه؟
خندید و گفت: بیا بریم اتاقم که آمادت کنم
بردم توی اتاقش چقد وایب خوبی میداد مرتب و تمیز انگار که نه انگار اتاق یه زن مسن بود
گفتم: خانم من نمیدونم چی به چیه میشه یکم توضیح بدید؟
گفت: اولا من سویی هستم اگه میخوای میتونی خاله صدام کنی ولی تهیونگ بعضی وقتا بهم میگه مامان
همین که اسم تهیونگ میومد دیونه می شدم بلاخره بعد از کلی گشتن تنها کسی بود که ازش خبر داشت
گفتم:الان خبری از تهیونگ داری؟
خنده ای کرد و گفت: الان دارم می برمت پیش تهیونگ دیگه دخترم
چیشد؟ به همین راحتی؟ خدا یا چرا دوسال دنبالش بودم؟ میومدم اینجا همه چیز حل میشد
انقدرخوشحال شدم که بی دلیل صورتشو گرفتم و بوسیدم و گفتم: امید وارم به همه آرزوهات برسییی(ذوق)
لبخندی زد برام چقد این زن خوبه یا بهتره بگم خاله سویی
به سمت کمد رفت و با توجه به پیرهن سفیدم یه پالتوی خز سفید بهم داد و گفت: اینو بپوش
اصلا نمیدونستم دارم چیکار می کنم انقد خوشحال بودم که عقل توی سرم نبود واسه همین هرکاری که میگفت می کردم
پس اینهمه انتظار کشیدنم بلاخره داشت تموم میشد؟
موهامو شونه زد و خلاصه کلی بهم رسید
وقتی خودم رو توی آینه دیدم باورم نمیشد که این من باشم ...چقد خوشگل شده بودم
دستمو گرفت و گفت : برو پایین به رابرت همسرم بگو آماده بشه منم اماده میشم و میام
کاری که بهم گفت رو کردم و یوریم رو بغل کردم که انگار از دیدن آقای ایدن خیلی خوشحال شده بود خوبه حداقل بچم تنها نیست ((مرد ۶۰ ساله شده دوست بچت؟؟😐))
بلاخره هردوشون آماده شدن
خاله سویی واقعا خوشگل شده بود اولش چقد چهرش خسته بود اما تا منو دید همه چیز عوض شد یعنی چی شده بود؟
همینطور که سوار ماشین شدیم حرکت کردیم و یوریم توی بغلم بود که گفتم: خاله سویی یه سوال دارم
با لبخند گفت: بپرس دخترم
گفتم: چرا اولش که دیدمتون چهرتون خسته و نگران بود؟
هوفی کشید و گفت: به فکر بدبختی هام بودم دیگه
بعدش خندید که باعث شد منم باهاش بخندم
گفت: حالا اینا رو ول کن الان چیزی که مهمه اینه که داری تهیونگ رو میبینی
انقدر دلم تنگ بودم که بغض کردم
خاله سویی گفت: هی هی گریه نکن الان باید خوشحال باشی
اشکم ریخت واقعا تحمل کردن سخت بود
اشکمو پاک کرد و با لبخندی گفت: رابرت میبینی؟ بلاخره یکی پیدا شد که تهیونگ رو با وجود شغلی که داره دوست داشته باشه
اونیکی پارت رو شب میزارم 😈
از زبان ا/ت
گفتم: چه شبیه؟
خندید و گفت: بیا بریم اتاقم که آمادت کنم
بردم توی اتاقش چقد وایب خوبی میداد مرتب و تمیز انگار که نه انگار اتاق یه زن مسن بود
گفتم: خانم من نمیدونم چی به چیه میشه یکم توضیح بدید؟
گفت: اولا من سویی هستم اگه میخوای میتونی خاله صدام کنی ولی تهیونگ بعضی وقتا بهم میگه مامان
همین که اسم تهیونگ میومد دیونه می شدم بلاخره بعد از کلی گشتن تنها کسی بود که ازش خبر داشت
گفتم:الان خبری از تهیونگ داری؟
خنده ای کرد و گفت: الان دارم می برمت پیش تهیونگ دیگه دخترم
چیشد؟ به همین راحتی؟ خدا یا چرا دوسال دنبالش بودم؟ میومدم اینجا همه چیز حل میشد
انقدرخوشحال شدم که بی دلیل صورتشو گرفتم و بوسیدم و گفتم: امید وارم به همه آرزوهات برسییی(ذوق)
لبخندی زد برام چقد این زن خوبه یا بهتره بگم خاله سویی
به سمت کمد رفت و با توجه به پیرهن سفیدم یه پالتوی خز سفید بهم داد و گفت: اینو بپوش
اصلا نمیدونستم دارم چیکار می کنم انقد خوشحال بودم که عقل توی سرم نبود واسه همین هرکاری که میگفت می کردم
پس اینهمه انتظار کشیدنم بلاخره داشت تموم میشد؟
موهامو شونه زد و خلاصه کلی بهم رسید
وقتی خودم رو توی آینه دیدم باورم نمیشد که این من باشم ...چقد خوشگل شده بودم
دستمو گرفت و گفت : برو پایین به رابرت همسرم بگو آماده بشه منم اماده میشم و میام
کاری که بهم گفت رو کردم و یوریم رو بغل کردم که انگار از دیدن آقای ایدن خیلی خوشحال شده بود خوبه حداقل بچم تنها نیست ((مرد ۶۰ ساله شده دوست بچت؟؟😐))
بلاخره هردوشون آماده شدن
خاله سویی واقعا خوشگل شده بود اولش چقد چهرش خسته بود اما تا منو دید همه چیز عوض شد یعنی چی شده بود؟
همینطور که سوار ماشین شدیم حرکت کردیم و یوریم توی بغلم بود که گفتم: خاله سویی یه سوال دارم
با لبخند گفت: بپرس دخترم
گفتم: چرا اولش که دیدمتون چهرتون خسته و نگران بود؟
هوفی کشید و گفت: به فکر بدبختی هام بودم دیگه
بعدش خندید که باعث شد منم باهاش بخندم
گفت: حالا اینا رو ول کن الان چیزی که مهمه اینه که داری تهیونگ رو میبینی
انقدر دلم تنگ بودم که بغض کردم
خاله سویی گفت: هی هی گریه نکن الان باید خوشحال باشی
اشکم ریخت واقعا تحمل کردن سخت بود
اشکمو پاک کرد و با لبخندی گفت: رابرت میبینی؟ بلاخره یکی پیدا شد که تهیونگ رو با وجود شغلی که داره دوست داشته باشه
اونیکی پارت رو شب میزارم 😈
۱۵.۵k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.