بی رحم تر از همه/پارت ۱۶۰
از زبان هایون:
اسلحه ام توی جیب پالتوم بود... دستمو گذاشته بودم روش...رفتم سمت اتاق رییس پلیس... میخواستم اگر اتفاقی افتاد بتونم فرار کنم... در اتاقو رییسو زدم...رفتم داخل... گفت: سروان لی بیا بشین... رفتم نشستم... پرسید: خب....دیروز کارتو انجام دادی؟
هایون: بله... حل شد...از اینکه نتونستم برای ماموریت بیام معذرت میخوام...
رئیس: مشکلی نیست...متأسفانه ماموریت موفقیت آمیز نبود...
هایون: فرار کرده بود؟
رئیس: بله... مثل همیشه... سروان نام گفتن که برای مدتی کیم تهیونگ و باندشو مخفیانه زیر نظر داشتید...تا اینکه...دیروز موفق به گرفتنشون توی خارج از شهر شدید...
وقتی حرفای رییسو شنیدم...تعجب کردم! پس سروان نام به رییس دروغ گفته!... اما چرا؟!!....توی ذهنم دنبال جوابی برای این همه معما بودم...اصلا حواسم نبود که جلوی رییس پلیس نشستم!...رییس صدام زد و گفت: لی هایون؟... حواست کجاست؟
هایون: معذرت میخوام... بله... مدتی زیر نظرم بودن تا بلکه بتونم مدرک محکمی ازشون گیر بیارم...اگه میدونستم به همچین جایی باهاشون میرسم اول نیروی کمکی میبردم تا سریع بتونم ماموریت و به اتمام برسونم...اما...فک نمیکردم اینطور بشه...
رییس پلیس: فراموشش کن... بلاخره میگیریمشون...
اون لحظه...سنگینی مرگباری روی قلبم حس کردم!... احساس کردم قلبم به تنهایی تمام وزنمو تحمل میکنه!...آروم و زیر لب گفتم:درسته...میگیریمشون
رییس: بگو ببینم سروان نام چطور مصدوم شدن؟
هایون: من رو به کیم تهیونگ اسلحه گرفته بودم...میخواست منو بکشه... سروان نام قصد کمک به من و داشتن...که بهش شلیک شد
رییس : بسیارخب... میتونی بری
هایون: سروان نام هنوز بیمارستانن؟...میخوام ببینمشون
رییس: بله... فردا مرخص میشن...میتونید برید...
با احترام نظامی بلند شدم...بیرون رفتم... بی درنگ به سمت بیمارستان رفتم تا بدونم چرا سروان نام منو نجات داد!...اما تهیونگ رو لو داد!!!...
بیرون از اداره یه تاکسی گرفتم و رفتم به سمت بیمارستان...
بعد از چند دقیقه رسیدم...
بعد از پرس و جو از پذیرش بیمارستان رفتم به سمت اتاقش...
وقتی درو باز کردم روی تخت دراز بود...کمی خودشو بالاتر کشید و به تخت تکیه داد... گفت: بلاخره اومدی!
هایون:منتظر من بودی؟
سروان: بله...از دیروز
هایون: برای چی؟... چرا؟!...چرا پیش رییس پلیس اسمی از من نبردید؟!!
سروان: چون برای دومین بار جونمو نجات دادی...
هایون: برای دومین بار؟؟!...منظورتون چیه؟
سروان: بیا بشین...
جلوتر رفتم... روی صندلی کنار تختش نشستم...متوجه منظورش نشدم... گفتم: خب؟
سروان: من با تو توی بوسان کار میکردم... تازه کارمونو توی اداره پلیس شروع کرده بودیم...هر دو از فارغالتحصیلان آژانس پلیس متروپولیتن بوسان(Busan Metropolitan Police agency )در سال 2016 بودیم...با هم استخدام شدیم... پنج شش ماهی از شروع کارمون گذشته بود...تا اینکه هردو به ماموریتی اعزام شدیم... من از اینکه یه افسر پلیس شده بودم پشیمون بودم!...چون با روحیاتم سازگار نبود... برای همینم توی کارم زیاد خوب نبودم... توی اون ماموریت...چیزی نمونده بود تا با ضربه چاقوی ایم سونگ هو از بین برم...اونجا...تو...نجاتم دادی!
هایون: که اینطور!... میدونی که من گذشتمو به خاطر نمیارم... هیچی یادم نیست!
سروان:میدونم...برای همین تعریف میکنم... دیروز بازم نتونستن کیم تهیونگ رو بگیرن درسته؟
هایون: درسته...
سروان: نتونستن... چون تو پشتیبانشی...اما برام سواله... چه رابطه ای باهاش داری؟
هایون: من...
سروان: به هیچ عنوان به شعورم توهین نکن... هرگز انکار نکن!!! فقط روراست باش و بگو رابطت با کیم تهیونگ چیه؟
هایون: من...من....
سروان: رابطه عاشقانه دارین؟
هایون: من باهاش ازدواج کردم...
چاره ای جز گفتنش نبود... خودش تقریبا به همه چی پی برده بود...دستم زیر سنگش بود...باید حقیقتو میگفتم... وقتی بهش جواب دادم...به حالت عصبی خندید!... بلند میخندید!!...یه دفعه دستاشو گذاشت رو صورتش و به خودش پیچید... چند ثانیه صداش خفه شد... وقتی دستاشو از روی صورتش برداشت دیدم زیر چشماش خیس شده... من نسبت به همه چی گیج بودم!... عکس العمل هاشو درک نمیکردم...مات و مبهوت بهش نگاه میکردم...برگشت بهم نگاه کرد و با اینکه چشماش خیس اشک بود...اما لبخند زد... لبخندی که از گریه غم انگیزتر بود... گفت:من همون اوایل کارمون عاشقت شدم...
هایون: گفتم که من چیزی یادم نیس
سروان: هیچوقت ابرازش نکردم... چون تو اصلا به من اهمیت نمیدادی... نمیتونستم اون وضعیتو تحمل کنم... انتقالی گرفتم و اومدم سئول...
اسلحه ام توی جیب پالتوم بود... دستمو گذاشته بودم روش...رفتم سمت اتاق رییس پلیس... میخواستم اگر اتفاقی افتاد بتونم فرار کنم... در اتاقو رییسو زدم...رفتم داخل... گفت: سروان لی بیا بشین... رفتم نشستم... پرسید: خب....دیروز کارتو انجام دادی؟
هایون: بله... حل شد...از اینکه نتونستم برای ماموریت بیام معذرت میخوام...
رئیس: مشکلی نیست...متأسفانه ماموریت موفقیت آمیز نبود...
هایون: فرار کرده بود؟
رئیس: بله... مثل همیشه... سروان نام گفتن که برای مدتی کیم تهیونگ و باندشو مخفیانه زیر نظر داشتید...تا اینکه...دیروز موفق به گرفتنشون توی خارج از شهر شدید...
وقتی حرفای رییسو شنیدم...تعجب کردم! پس سروان نام به رییس دروغ گفته!... اما چرا؟!!....توی ذهنم دنبال جوابی برای این همه معما بودم...اصلا حواسم نبود که جلوی رییس پلیس نشستم!...رییس صدام زد و گفت: لی هایون؟... حواست کجاست؟
هایون: معذرت میخوام... بله... مدتی زیر نظرم بودن تا بلکه بتونم مدرک محکمی ازشون گیر بیارم...اگه میدونستم به همچین جایی باهاشون میرسم اول نیروی کمکی میبردم تا سریع بتونم ماموریت و به اتمام برسونم...اما...فک نمیکردم اینطور بشه...
رییس پلیس: فراموشش کن... بلاخره میگیریمشون...
اون لحظه...سنگینی مرگباری روی قلبم حس کردم!... احساس کردم قلبم به تنهایی تمام وزنمو تحمل میکنه!...آروم و زیر لب گفتم:درسته...میگیریمشون
رییس: بگو ببینم سروان نام چطور مصدوم شدن؟
هایون: من رو به کیم تهیونگ اسلحه گرفته بودم...میخواست منو بکشه... سروان نام قصد کمک به من و داشتن...که بهش شلیک شد
رییس : بسیارخب... میتونی بری
هایون: سروان نام هنوز بیمارستانن؟...میخوام ببینمشون
رییس: بله... فردا مرخص میشن...میتونید برید...
با احترام نظامی بلند شدم...بیرون رفتم... بی درنگ به سمت بیمارستان رفتم تا بدونم چرا سروان نام منو نجات داد!...اما تهیونگ رو لو داد!!!...
بیرون از اداره یه تاکسی گرفتم و رفتم به سمت بیمارستان...
بعد از چند دقیقه رسیدم...
بعد از پرس و جو از پذیرش بیمارستان رفتم به سمت اتاقش...
وقتی درو باز کردم روی تخت دراز بود...کمی خودشو بالاتر کشید و به تخت تکیه داد... گفت: بلاخره اومدی!
هایون:منتظر من بودی؟
سروان: بله...از دیروز
هایون: برای چی؟... چرا؟!...چرا پیش رییس پلیس اسمی از من نبردید؟!!
سروان: چون برای دومین بار جونمو نجات دادی...
هایون: برای دومین بار؟؟!...منظورتون چیه؟
سروان: بیا بشین...
جلوتر رفتم... روی صندلی کنار تختش نشستم...متوجه منظورش نشدم... گفتم: خب؟
سروان: من با تو توی بوسان کار میکردم... تازه کارمونو توی اداره پلیس شروع کرده بودیم...هر دو از فارغالتحصیلان آژانس پلیس متروپولیتن بوسان(Busan Metropolitan Police agency )در سال 2016 بودیم...با هم استخدام شدیم... پنج شش ماهی از شروع کارمون گذشته بود...تا اینکه هردو به ماموریتی اعزام شدیم... من از اینکه یه افسر پلیس شده بودم پشیمون بودم!...چون با روحیاتم سازگار نبود... برای همینم توی کارم زیاد خوب نبودم... توی اون ماموریت...چیزی نمونده بود تا با ضربه چاقوی ایم سونگ هو از بین برم...اونجا...تو...نجاتم دادی!
هایون: که اینطور!... میدونی که من گذشتمو به خاطر نمیارم... هیچی یادم نیست!
سروان:میدونم...برای همین تعریف میکنم... دیروز بازم نتونستن کیم تهیونگ رو بگیرن درسته؟
هایون: درسته...
سروان: نتونستن... چون تو پشتیبانشی...اما برام سواله... چه رابطه ای باهاش داری؟
هایون: من...
سروان: به هیچ عنوان به شعورم توهین نکن... هرگز انکار نکن!!! فقط روراست باش و بگو رابطت با کیم تهیونگ چیه؟
هایون: من...من....
سروان: رابطه عاشقانه دارین؟
هایون: من باهاش ازدواج کردم...
چاره ای جز گفتنش نبود... خودش تقریبا به همه چی پی برده بود...دستم زیر سنگش بود...باید حقیقتو میگفتم... وقتی بهش جواب دادم...به حالت عصبی خندید!... بلند میخندید!!...یه دفعه دستاشو گذاشت رو صورتش و به خودش پیچید... چند ثانیه صداش خفه شد... وقتی دستاشو از روی صورتش برداشت دیدم زیر چشماش خیس شده... من نسبت به همه چی گیج بودم!... عکس العمل هاشو درک نمیکردم...مات و مبهوت بهش نگاه میکردم...برگشت بهم نگاه کرد و با اینکه چشماش خیس اشک بود...اما لبخند زد... لبخندی که از گریه غم انگیزتر بود... گفت:من همون اوایل کارمون عاشقت شدم...
هایون: گفتم که من چیزی یادم نیس
سروان: هیچوقت ابرازش نکردم... چون تو اصلا به من اهمیت نمیدادی... نمیتونستم اون وضعیتو تحمل کنم... انتقالی گرفتم و اومدم سئول...
۱۱.۱k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.