卩卂尺ㄒ24
باز شد و دیدم که کوک از توش بیرون اومد
جالبه مدل موهش تغییر کرده و خیلی جذاب تر شده
با ذوق بلند شدم و با چشای پر از اشک گفتم:جونگ کوک و پریدم بغلش
با نگاهی سرد بهم نگاه کرد و گفت:من شمار میشناسم؟
لبخندم محو شد بهش گفتم:چ...چ...چطور منو یادت نمیاد؟
هلم داد اونطرف و روی کتش رو تکوند گفت:گفتم که نمیشناسمتون
و رفت پایین شوکه وایساده بودم سر جام خشکم زده بود
ویلیام که شاهد همه اتفاقات بود اوم نزدیک و منو نشوند روی صندلی
گفت:اشکلی نداره کیمورا احتمالا میخواست جلوی م....نه احتمالا خیلی خستس وایسا استراحت کنه بعدش خوب میشه
گفتم:اما من...
گریم شدت گرفت و نتونستم حرف بزنم
بعد از نیم ساعت که گریه کردم رفتم پایین و به بابام گفتم:بابا کی میریم؟
بابا بدون اینکه بهم نگاه کنه در حالی که داشت نمایش تئاتری که روبروش بود رو تشویق میکرد گفت:تازه اومدیم که هنوز 1 ساعت نشده که
گفتم:بابا دیگه نمیخوام اینجا باشم ...توبمون من با اسنپ میرم
بابا بهم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن صورتم حرفش رو قطع کرد و گفت:چیشد؟چرا چشات قرمزن
گفتم:بابا بیخیال این چیزا من دارم میرم خواستی بیا نخواستی نیا
داشتم میرفتم که دستم رو گرفت گفت:وایسا ...باهم میریم
باهم رفتیم دم در ورودی و بابا خواست با اقای جئون خداحافظی کنه
اقای جئون گفت:کجا؟هنوز تازه اومده بودید که
بابا گفت:دیگه کاری پیش اومد داریممیریم
اقای جئون گفت:باشه هرطور راحتید (نگاه به کیمورا کرد و ادامه داد)دخترم تو مساعدی؟...آآآآ راستی جونگ کو رو دیدی؟
گفتم:بله حالم خوبه فقط یکم خستم ....نه ندیدمش ایشالا یه بار دیگه
گفت:باشه ...تو راه مواظب باشید
خداحافظی کردیم ورفتیم
رفتیم سوار ماشین شدیم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم
بعد از چند دقیقه بابا گفت:چرا نخواستی کوک رو ببینی؟
سرم رو از روی شیشه برداشتم و گفتم:وقت نشد
گفت:تو که توی خونه داشتی از ذوق میمردی
گفتم:خب نشد که ببینمش ...چکار کنم؟...بعدا میام میبینمش
گفت:نمیخوای بگی چیشده؟
گفتم:نه ...بابا ولم کن حوصله ندارم واقعا
یه اهی کشیدم و سرم رو دوباره به شیشه تکیه دادم
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم دروباز کردم و رفتم بالا تو اتاقم و درو قفل کردم
نشستم پشت در و زانو هام رو بغل کردم
دیگه گریه نکردم فقط به تختم که روبروم بود خیره شده بودم و توی فکر رفته بودم
(از دید جیمین)
فهمیده بودم که جونگ کو رو دیده چون اگه ندیده بودش قطعا اینجوره نبود که بگه اینقدر سریع بریم
زنگ زدم به جئون و براش ماجرا رو توضیح دادم
اونم یه پیشنهادی داد که باهاش موافقت کردم بنظرم پیشنهاد خوبی بود(یشنهاد رو به زود میفهمید😉)
تا صبح نخوابیدم چون خوابم نمیبرد رفتم توی اتاق کارم به به کارایی که توی این چند وقت بهشون رسیدگی نکردم پرداختم
(ساعت 5 صبح)
(از دید کیمورا)
اصلا خوا بهچشم نمیومد امروز بعد از 3 ماه داشتم میرفتم سر کار بعد از عمل بابا مرخصی گرفتم و موندم توی خونه تا به بابا کمک کنم
اگه بخوام بگ که بخاطر جریان کوک نمیرم سر کار دروغ گفتم چون اینقدر کارم رو دوست دارم که هر طور بشه میرم سر کار
بلند شدم لباسی که از دیشب تنم بود رو دراوردم و یه لباس بیرونه پوشیدم
رفتم پایین توی اشپز خونه و یه اسپرسو درست کردم و خوردم
رفتم دم در اتاق خواب بابا و در زدم و درو بازکردم که دیدم توی رخت خابش نیست رفتم دم دستشوییش و در زدم اونموقع هم صدایی نیومد فهمیدم که توی اتاقش نیست
رفتم دم در اتاق کارش و در زدم جواب داد
درو باز کردم و دیدم که پشت میز کارشه با حیرت رفتم سمت میزش و گفتم:بابا از دیشب نخوابیدییییی؟...تو نباید بهت فشار وارد شههههه ...بلند شو بلند شووو
بابا لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم ..صبح توهم بخیر ..توهم خسته نباشی
گفتم:بابا باشه ببخشید..صبحت بخیر اینقدر کنایه به من نزن ...بلند شو
بابا گفنت:دخترم 3 ماه من نرفتم کار کنم اگه کارم رو دوست نداشتم کع اتخابش نمیکردم ....تو نگران من نباش بر سر کارت ایشالا موفق باشی
میزش رو دور زدم و رفتم بغلش کردم گفتم:بابا ببخشید که دیبت رو خراب کردم ..تو بعد از 3 ماه اومدی بیرون اونوقت من به فناش دادم ...ببخشید
بابا گفت:اصلا اشکالی نداره خوشگلم دوباره میریم بیرون...راستی امشب اقای جئون دعوتمون کرده که بریمخونش ها باید بریم
گفتم:چییی؟...بابا من نمیام ...بخدا حوصله ندارم
بابا گفت:دخترم نمیشه که زشته حالا امشبه رو بخاطر من بیا دیگه باشهه؟
گفتم:اخههه بابا....باشه میام ...من برم دیگه دورم شد
بابا گفت:مرسیییی...باشه صبجونه خوردی؟
گفتم:اره یه چیزایی خوردم ..خدافظ
بابا هم ازم خدافظی کرد و منم رفتم بیرون
رفتم سویچ ماشینم رو برداشتم و به سمت بیمارستان راه افتادم
ماشینم رو پارک کردم و رفتم اسانسور رو زدم و منتظر موندم ....
جالبه مدل موهش تغییر کرده و خیلی جذاب تر شده
با ذوق بلند شدم و با چشای پر از اشک گفتم:جونگ کوک و پریدم بغلش
با نگاهی سرد بهم نگاه کرد و گفت:من شمار میشناسم؟
لبخندم محو شد بهش گفتم:چ...چ...چطور منو یادت نمیاد؟
هلم داد اونطرف و روی کتش رو تکوند گفت:گفتم که نمیشناسمتون
و رفت پایین شوکه وایساده بودم سر جام خشکم زده بود
ویلیام که شاهد همه اتفاقات بود اوم نزدیک و منو نشوند روی صندلی
گفت:اشکلی نداره کیمورا احتمالا میخواست جلوی م....نه احتمالا خیلی خستس وایسا استراحت کنه بعدش خوب میشه
گفتم:اما من...
گریم شدت گرفت و نتونستم حرف بزنم
بعد از نیم ساعت که گریه کردم رفتم پایین و به بابام گفتم:بابا کی میریم؟
بابا بدون اینکه بهم نگاه کنه در حالی که داشت نمایش تئاتری که روبروش بود رو تشویق میکرد گفت:تازه اومدیم که هنوز 1 ساعت نشده که
گفتم:بابا دیگه نمیخوام اینجا باشم ...توبمون من با اسنپ میرم
بابا بهم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن صورتم حرفش رو قطع کرد و گفت:چیشد؟چرا چشات قرمزن
گفتم:بابا بیخیال این چیزا من دارم میرم خواستی بیا نخواستی نیا
داشتم میرفتم که دستم رو گرفت گفت:وایسا ...باهم میریم
باهم رفتیم دم در ورودی و بابا خواست با اقای جئون خداحافظی کنه
اقای جئون گفت:کجا؟هنوز تازه اومده بودید که
بابا گفت:دیگه کاری پیش اومد داریممیریم
اقای جئون گفت:باشه هرطور راحتید (نگاه به کیمورا کرد و ادامه داد)دخترم تو مساعدی؟...آآآآ راستی جونگ کو رو دیدی؟
گفتم:بله حالم خوبه فقط یکم خستم ....نه ندیدمش ایشالا یه بار دیگه
گفت:باشه ...تو راه مواظب باشید
خداحافظی کردیم ورفتیم
رفتیم سوار ماشین شدیم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم
بعد از چند دقیقه بابا گفت:چرا نخواستی کوک رو ببینی؟
سرم رو از روی شیشه برداشتم و گفتم:وقت نشد
گفت:تو که توی خونه داشتی از ذوق میمردی
گفتم:خب نشد که ببینمش ...چکار کنم؟...بعدا میام میبینمش
گفت:نمیخوای بگی چیشده؟
گفتم:نه ...بابا ولم کن حوصله ندارم واقعا
یه اهی کشیدم و سرم رو دوباره به شیشه تکیه دادم
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم دروباز کردم و رفتم بالا تو اتاقم و درو قفل کردم
نشستم پشت در و زانو هام رو بغل کردم
دیگه گریه نکردم فقط به تختم که روبروم بود خیره شده بودم و توی فکر رفته بودم
(از دید جیمین)
فهمیده بودم که جونگ کو رو دیده چون اگه ندیده بودش قطعا اینجوره نبود که بگه اینقدر سریع بریم
زنگ زدم به جئون و براش ماجرا رو توضیح دادم
اونم یه پیشنهادی داد که باهاش موافقت کردم بنظرم پیشنهاد خوبی بود(یشنهاد رو به زود میفهمید😉)
تا صبح نخوابیدم چون خوابم نمیبرد رفتم توی اتاق کارم به به کارایی که توی این چند وقت بهشون رسیدگی نکردم پرداختم
(ساعت 5 صبح)
(از دید کیمورا)
اصلا خوا بهچشم نمیومد امروز بعد از 3 ماه داشتم میرفتم سر کار بعد از عمل بابا مرخصی گرفتم و موندم توی خونه تا به بابا کمک کنم
اگه بخوام بگ که بخاطر جریان کوک نمیرم سر کار دروغ گفتم چون اینقدر کارم رو دوست دارم که هر طور بشه میرم سر کار
بلند شدم لباسی که از دیشب تنم بود رو دراوردم و یه لباس بیرونه پوشیدم
رفتم پایین توی اشپز خونه و یه اسپرسو درست کردم و خوردم
رفتم دم در اتاق خواب بابا و در زدم و درو بازکردم که دیدم توی رخت خابش نیست رفتم دم دستشوییش و در زدم اونموقع هم صدایی نیومد فهمیدم که توی اتاقش نیست
رفتم دم در اتاق کارش و در زدم جواب داد
درو باز کردم و دیدم که پشت میز کارشه با حیرت رفتم سمت میزش و گفتم:بابا از دیشب نخوابیدییییی؟...تو نباید بهت فشار وارد شههههه ...بلند شو بلند شووو
بابا لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم ..صبح توهم بخیر ..توهم خسته نباشی
گفتم:بابا باشه ببخشید..صبحت بخیر اینقدر کنایه به من نزن ...بلند شو
بابا گفنت:دخترم 3 ماه من نرفتم کار کنم اگه کارم رو دوست نداشتم کع اتخابش نمیکردم ....تو نگران من نباش بر سر کارت ایشالا موفق باشی
میزش رو دور زدم و رفتم بغلش کردم گفتم:بابا ببخشید که دیبت رو خراب کردم ..تو بعد از 3 ماه اومدی بیرون اونوقت من به فناش دادم ...ببخشید
بابا گفت:اصلا اشکالی نداره خوشگلم دوباره میریم بیرون...راستی امشب اقای جئون دعوتمون کرده که بریمخونش ها باید بریم
گفتم:چییی؟...بابا من نمیام ...بخدا حوصله ندارم
بابا گفت:دخترم نمیشه که زشته حالا امشبه رو بخاطر من بیا دیگه باشهه؟
گفتم:اخههه بابا....باشه میام ...من برم دیگه دورم شد
بابا گفت:مرسیییی...باشه صبجونه خوردی؟
گفتم:اره یه چیزایی خوردم ..خدافظ
بابا هم ازم خدافظی کرد و منم رفتم بیرون
رفتم سویچ ماشینم رو برداشتم و به سمت بیمارستان راه افتادم
ماشینم رو پارک کردم و رفتم اسانسور رو زدم و منتظر موندم ....
۴۵۱
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.