❀𝕻𝖗𝖎𝖓𝖈𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖙𝖍𝖊 𝕭𝖊𝖌𝖌𝖆𝖗❀ 𝔓𝔞𝔯𝔱:2
هوارانگ: با این جانگ رفتیم و تویه اتاق خوابیدیم!تهیونگ:
اصلا نمیتونستم از فکر دختره در بیام. +من احمق حتی اسمش هم نپرسیدم!از هرچی سلطنت و زندگی سلطنتی و احترام سلطنتی خسته شدم،ولی وقتی تو شهرم و کسی منو نمیشناسه راحتم!احساس برابرب رو با بقیه میکنم! +دوست دارم دوباره ببینمت.....! چند لحظه بعد یی سو اجازه ورود به اتاق تهیونگ و گرفت! *عالیجناب میتونم وارد بشم؟
+بیا داخل*جناب مین میخوان شمارو ببینن گفتن برید پیششون!
+هووف حتما بازم میخواد بگه که چرا رفتم تو شهر! یی سو و تهیونگ به طرف عمارت یونگی رفتن.وارد شدن.... یونگی یه پوزخند زد و بی مقدمه شروع کرد! -شندیم دوباره به شهر رفتی! تهیونگ یه تلخند زد گفت: پس ادمات دنبالم؟میکنن؟ -هه یا من باید مراقب داداشم باشم!
باید بعضی موقع ها بهت یاداوری کنم که برادر پادشاهی! هوم؟
تهیونگ جوابی نداد.+با اجازه مرخص میشم.و میره به طرف امارتش!
فردا هوارانگ: صب پاشدم و لباس هامو عوض کردم و رفتم بیرون!
~عا خاله صب بخیر!این جانگ کجاس؟•عو چاگیا بیدار شدی؟
داره صبونه رو اماده میکنه! ~عااااخاله امروز میخوام تو رستوران کار بکنم! •باشه عزیزم.باهم صبونه خوردیم.و من رفتم تو رستوران و سفارش مشتری هارو میگرفتم.
ویو تهیونگ:
روزمو با صبونه خیلی رسمی و سلطنتی شروع کردم.
و یه چیز خیلی عجیب بود که
وقتی چشم هام رو باز کردم یاد اون دختر افتادم!
باید پیداش کنم!
+یی سو اونجایی؟
یی سو وارد میشه
*بله عالیجناب؟
+تا من اماده میشم توبرو و مطمئن شو که کسی نیست و تعقیبمون نمیکنه!
باید بریم به شهر!
*چشم
لباس های مبدلم رو پوشیدم و رفتم بیرون و از در قصر خارج شدم.
و یی سو به طرفم اومد.
*عالیجناب مورد مشکوکی نبود مشکلی نیست میتونیم بریم!
+باشه
تصمیم گرفتم برم به اون بازاری که دیروز رفته بودم،شاید بتونم ببنمش دوباره!
+یاااع یی سو گرسنمه بریم یه جایی غذا بخوریم!
*بله عالیجناب اونجا یه رستوران هست میتونیم بریم!
+آرآره
رفتیم و منتظر نشستیم تا یکی بیاد.
هوارانگ:
تازه سفارش مشتری جدید رو گرفتهه بودم که متوجه شدم چند نفر دیگه اومدن.
رفتم سمتشون!
~روزتون بخیر،چی میل دارید؟
مردی که سرشو بالا گرفته بود و بهم زل زده بود و دیده بودم!
ذهنش:این پسرو من کجا دیدم؟
که یادم افتاد
تهیونگ:
منتظر شده بودیم که یکی بیاد!
بعد از چند دقیقه یه دختر اومد سمتمون سرم و بالا گرفتن و نگاش کردم!
چهره ای که دیدم دلم یجوری شد!
یجوری شده بودم!
نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم!
سکوت کردت بودم که سر صحبتو باز کرد
@bts_daily_army
~عاااا شما همون اقایی نیستید که نجاتم داد؟
+چ..چرا خودمم
اصلا نمیتونستم از فکر دختره در بیام. +من احمق حتی اسمش هم نپرسیدم!از هرچی سلطنت و زندگی سلطنتی و احترام سلطنتی خسته شدم،ولی وقتی تو شهرم و کسی منو نمیشناسه راحتم!احساس برابرب رو با بقیه میکنم! +دوست دارم دوباره ببینمت.....! چند لحظه بعد یی سو اجازه ورود به اتاق تهیونگ و گرفت! *عالیجناب میتونم وارد بشم؟
+بیا داخل*جناب مین میخوان شمارو ببینن گفتن برید پیششون!
+هووف حتما بازم میخواد بگه که چرا رفتم تو شهر! یی سو و تهیونگ به طرف عمارت یونگی رفتن.وارد شدن.... یونگی یه پوزخند زد و بی مقدمه شروع کرد! -شندیم دوباره به شهر رفتی! تهیونگ یه تلخند زد گفت: پس ادمات دنبالم؟میکنن؟ -هه یا من باید مراقب داداشم باشم!
باید بعضی موقع ها بهت یاداوری کنم که برادر پادشاهی! هوم؟
تهیونگ جوابی نداد.+با اجازه مرخص میشم.و میره به طرف امارتش!
فردا هوارانگ: صب پاشدم و لباس هامو عوض کردم و رفتم بیرون!
~عا خاله صب بخیر!این جانگ کجاس؟•عو چاگیا بیدار شدی؟
داره صبونه رو اماده میکنه! ~عااااخاله امروز میخوام تو رستوران کار بکنم! •باشه عزیزم.باهم صبونه خوردیم.و من رفتم تو رستوران و سفارش مشتری هارو میگرفتم.
ویو تهیونگ:
روزمو با صبونه خیلی رسمی و سلطنتی شروع کردم.
و یه چیز خیلی عجیب بود که
وقتی چشم هام رو باز کردم یاد اون دختر افتادم!
باید پیداش کنم!
+یی سو اونجایی؟
یی سو وارد میشه
*بله عالیجناب؟
+تا من اماده میشم توبرو و مطمئن شو که کسی نیست و تعقیبمون نمیکنه!
باید بریم به شهر!
*چشم
لباس های مبدلم رو پوشیدم و رفتم بیرون و از در قصر خارج شدم.
و یی سو به طرفم اومد.
*عالیجناب مورد مشکوکی نبود مشکلی نیست میتونیم بریم!
+باشه
تصمیم گرفتم برم به اون بازاری که دیروز رفته بودم،شاید بتونم ببنمش دوباره!
+یاااع یی سو گرسنمه بریم یه جایی غذا بخوریم!
*بله عالیجناب اونجا یه رستوران هست میتونیم بریم!
+آرآره
رفتیم و منتظر نشستیم تا یکی بیاد.
هوارانگ:
تازه سفارش مشتری جدید رو گرفتهه بودم که متوجه شدم چند نفر دیگه اومدن.
رفتم سمتشون!
~روزتون بخیر،چی میل دارید؟
مردی که سرشو بالا گرفته بود و بهم زل زده بود و دیده بودم!
ذهنش:این پسرو من کجا دیدم؟
که یادم افتاد
تهیونگ:
منتظر شده بودیم که یکی بیاد!
بعد از چند دقیقه یه دختر اومد سمتمون سرم و بالا گرفتن و نگاش کردم!
چهره ای که دیدم دلم یجوری شد!
یجوری شده بودم!
نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم!
سکوت کردت بودم که سر صحبتو باز کرد
@bts_daily_army
~عاااا شما همون اقایی نیستید که نجاتم داد؟
+چ..چرا خودمم
۲.۸k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.