فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت11
از زبان چویا"
از موقعی که تو ماشین نشستیم تا الان هیچ حرفی نزدیم ـو از این وضعیت متنفرم.
برای اینکه جو سنگین ـه بینمون از بین بره ازش پرسیدم: کی میرسیم فرودگاه؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه با خنده گفت: ماکه نیم ساعته تو ماشین نشستیم هنور یه ساعت دیگه مونده!(منم نمیدونم کی میرسن فرودگاه•_•)
اخمی کردم ـو خیلی اروم به شونه ـاش مشت زدم.
سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
_من خوابم میاد کمی میخوابم هروقت رسیدیم فرودگاه بیدارم کن.
با تعجب گفت: ولی تو همین یه ساعت پیش بیدار شدی!
با عصبانیت گفتم: ای بابا خوب خوابم میاد دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
وقتی این حرفو زدم دیگه حرفی نزد ـو به رانندگی ـش ادامه داد.
یه دروغ ریز گفتم... نه زیاد ریز نبود.. اصلا خوابم نمیاد ـو دیشب هم به موقع ـو خیلی خوب خوابیدم در واقع وقتی بیدارم برام سخته که باهاش توی یه جا باشم ـو هیچ حرفی ـم نزنیم.
پس بهتره که خودمو به خواب بزنم.
از زبان دازای]
با حرفی که زد خفه شدم ـو جواب ـشو ندادم. مطمئنم دیشب به موقع خوابیده ـو اصلا خوابش نمیاد ولی خودشو به اون راه میزنه.
اخه چرا اینقدر براش سخته که باهام باشه؟ شاید ناراحت ـش کردم!
خواستم پامو رو ترمز بزارم تا از سوپر مارکت کمی چیز میز بخرم که دیدم متوقف نمیشه.
هرچقدر پامو رو ترمز فشار دادم ماشین متوقف نشد.
ترس به جونم افتاد.
از زبان چویا]
صدای بوقِ یه ماشین رو شنیدم بخاطر همین چشمامو باز کردم ـو با دیدن ـه ماشینی که داشت سمتمون میومد با داد گفتم: دازای داری چیکار میکنی؟؟؟
با ترس گفت: دست نودم نیست ماشین متوقف نمیشه. پدال ـه ترمزش خراب شده.
چی؟؟
سریع ماشینو یه سمت دیگه چرخوند ـو از برخورد با ماشین جلوگیری کرد.
_دازای ماشینو بنداز تو اب.
با تعجب گفت: چـی؟؟!
با عصبانیت گفتم: ماظینو بنداز تو اب!
سری تکون داد ـو ماشینو سمت اب برد ـو توی اب انداختمون.
البته هنوز تو اب نیوفتاده بودیم.
توانایی ویژه: دست کاری جاذبه.
ماشینو تو هوا شناور کردم.
صدامو پایین تر اوردم ـو گفتم: ماشینو خاموش کن.
سری تکون داد ـو ماشینو خاموش کرد.
خیلی اروم ماشین ـو رو زمین گذاستم ـو از ترس هردومون نفس نفس زدیم.
وقتی که اروم تر شدم از ماشین پیاده شدم.
دازای هم از ماشین پیاده شد.
با عصبانیت گفتم: شوخیت گرفته؟ میخواستی منو به کشتن بدی. نمیتونی قبل از حرکت ماشین ـتو چک کنی؟
با تعجب گفت: ولی امروز صبح چک کردم هیچ مشکلی نداشت. نمیدونم چرا اینجوری شد!
یه تار ابرمو بالا دادمو گفتم: پس چرا اینجوری شد؟
شونه ای بالا انداخت ـو گفت: نمیدونم ولی انگار نمیتونیم به فرودگاه بریم باید اول ماشینو بدیم تا درست کنن تا اون موقع میتونیم تو هتل بخوابیم.
سری تکون دادمو با جاذبه ـم ماشینو بلند کردم ـو دنبال یه تعمیرگاهِ مکانیک گشتم.
ادامه دارد...
#پارت11
از زبان چویا"
از موقعی که تو ماشین نشستیم تا الان هیچ حرفی نزدیم ـو از این وضعیت متنفرم.
برای اینکه جو سنگین ـه بینمون از بین بره ازش پرسیدم: کی میرسیم فرودگاه؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه با خنده گفت: ماکه نیم ساعته تو ماشین نشستیم هنور یه ساعت دیگه مونده!(منم نمیدونم کی میرسن فرودگاه•_•)
اخمی کردم ـو خیلی اروم به شونه ـاش مشت زدم.
سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
_من خوابم میاد کمی میخوابم هروقت رسیدیم فرودگاه بیدارم کن.
با تعجب گفت: ولی تو همین یه ساعت پیش بیدار شدی!
با عصبانیت گفتم: ای بابا خوب خوابم میاد دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
وقتی این حرفو زدم دیگه حرفی نزد ـو به رانندگی ـش ادامه داد.
یه دروغ ریز گفتم... نه زیاد ریز نبود.. اصلا خوابم نمیاد ـو دیشب هم به موقع ـو خیلی خوب خوابیدم در واقع وقتی بیدارم برام سخته که باهاش توی یه جا باشم ـو هیچ حرفی ـم نزنیم.
پس بهتره که خودمو به خواب بزنم.
از زبان دازای]
با حرفی که زد خفه شدم ـو جواب ـشو ندادم. مطمئنم دیشب به موقع خوابیده ـو اصلا خوابش نمیاد ولی خودشو به اون راه میزنه.
اخه چرا اینقدر براش سخته که باهام باشه؟ شاید ناراحت ـش کردم!
خواستم پامو رو ترمز بزارم تا از سوپر مارکت کمی چیز میز بخرم که دیدم متوقف نمیشه.
هرچقدر پامو رو ترمز فشار دادم ماشین متوقف نشد.
ترس به جونم افتاد.
از زبان چویا]
صدای بوقِ یه ماشین رو شنیدم بخاطر همین چشمامو باز کردم ـو با دیدن ـه ماشینی که داشت سمتمون میومد با داد گفتم: دازای داری چیکار میکنی؟؟؟
با ترس گفت: دست نودم نیست ماشین متوقف نمیشه. پدال ـه ترمزش خراب شده.
چی؟؟
سریع ماشینو یه سمت دیگه چرخوند ـو از برخورد با ماشین جلوگیری کرد.
_دازای ماشینو بنداز تو اب.
با تعجب گفت: چـی؟؟!
با عصبانیت گفتم: ماظینو بنداز تو اب!
سری تکون داد ـو ماشینو سمت اب برد ـو توی اب انداختمون.
البته هنوز تو اب نیوفتاده بودیم.
توانایی ویژه: دست کاری جاذبه.
ماشینو تو هوا شناور کردم.
صدامو پایین تر اوردم ـو گفتم: ماشینو خاموش کن.
سری تکون داد ـو ماشینو خاموش کرد.
خیلی اروم ماشین ـو رو زمین گذاستم ـو از ترس هردومون نفس نفس زدیم.
وقتی که اروم تر شدم از ماشین پیاده شدم.
دازای هم از ماشین پیاده شد.
با عصبانیت گفتم: شوخیت گرفته؟ میخواستی منو به کشتن بدی. نمیتونی قبل از حرکت ماشین ـتو چک کنی؟
با تعجب گفت: ولی امروز صبح چک کردم هیچ مشکلی نداشت. نمیدونم چرا اینجوری شد!
یه تار ابرمو بالا دادمو گفتم: پس چرا اینجوری شد؟
شونه ای بالا انداخت ـو گفت: نمیدونم ولی انگار نمیتونیم به فرودگاه بریم باید اول ماشینو بدیم تا درست کنن تا اون موقع میتونیم تو هتل بخوابیم.
سری تکون دادمو با جاذبه ـم ماشینو بلند کردم ـو دنبال یه تعمیرگاهِ مکانیک گشتم.
ادامه دارد...
۵.۳k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.