*پارت چهارم*
بطرفم
اومد و بلندم کرد
÷حالت خوبه ا.ت؟؟
+خوبم..یو..بانوی من..
من رو پشت خودش نگه داشت و سمت پادشاه چرخید.
÷اگه مهمان من، باعث تکدر خاطرتون شد، عذر میخوام عالیجناب..با اجازتون...
بدون اینکه فرصتی به پادشاه بده، دستاش رو پشتم گذاشت و بطرف جلو هلم داد و به سرعت از اونجا رفتیم...
روی تشکچه های سلطنتی طلایی و سفید، تو ایوون قصر ملکه، نشستیم...
+واقعا ترسیده بودم...حتی نمیتونستم درست حرف بزنم...
÷اشکالی نداره..چیز مهمی نیست..
فنجون چای رو به طرف دهانش برد که...
+ولی من بعد از خوردن بهشون، گفتم این سنگ کجا بود..
به محض شنیدن حرفم، چایی تو گلوش پرید و شروع به سرفه کردن، کرد...خودم رو بهش رسوندم و ضربه های آرومی به
پشتش زدم...
+بدبخت شدم نه؟؟؟ معلومه..به پادشاه گفتم سنگ...وای...الان چی میشه یعنی؟؟؟
دستش رو به نشونه کافیه، بالا آورد و بعد از نفس عمیقی، گفت.:
÷نگران نباش...امیدوارم مشکلی پیش نیاد..اگه هم اتفاقی افتاد، من ازت محافظت میکنم..
لبخندی در جواب محبتش زدم و سر جام نشستم.
+متشکرم بااااانوی من..!!!
هردو، بخاطر لحن گفتنم، به خنده افتادیم و باقی روز رو باهم سپری کردیم.
***سه ماه بعد***
با صدای در زدن محکم کسی، خودم رو، قبل از خدمتکارا، به در رسوندم و به محض باز کردنش، با چشای سرخ و دماغ
قرمز یونا، مواجه شدم!
اینجا چکار میکنه تنهایی؟؟
قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم، خودش رو تو بغلم انداخت و زد زیر گریه...
+چیشده یونا؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟ چرا تنهایی؟؟
بجای حرف زدن،خودش رو بیشتر تو بغلم جمع کرد...
÷بیا بریم داخل..اینجا جای مناسبی نیست..ممکنه یکی ببینه..
دستم رو دور شونه هاش محکم کردم و به اتاقم رفتیم...به محض نشستن، اشکاش دوباره شروع به باریدن کردن و مابین بالا کشیدن بینیش، کلامش رو بریده بریده به زبون اورد؛
یونا :ا-امروز...ط-طبیب..
+آروم باش بزار متوجه بشم چی میگی..صبر کن الان بر میگردم...
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
بعد از برداشتن مقداری آب خوردن، به اتاق برگشتم و کاسه رو جلوش گرفتم تا کمی آب بنوشه.
+یکم آب بخور بزار حالت خوب شه...بعدش حرف میزنیم.
سری تکون داد و کاسه رو کامل،سر کشید...
÷کوماعو ا.ت ...
+اگه حالت بهتره، بگو ببینم چیشده که این وقت شب اینجا اومدی؟؟!!!
÷دیگه خسته شدم...نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم...همش با خودم میگفتم که بچم که بدنیا بیاد، سرم بهش گرم میشه و درد و غمم رو فراموش میکنم.. ولی... ا-امروز..ط-
طبیب گفت که...م-من ن-منیتونم...ب-بچه دار بشم...
نگاه ناباورم رو بهش دوختم..چطور ممکنه؟؟؟
+الان...چی میشه؟
÷خبر ناباروری ملکه، سریع تر از چیزی که فکرشو میکردم، تو قصر پیچید و به گوش پادشاه رسید...
شرایط:
Like:35
Comment:10
÷حالت خوبه ا.ت؟؟
+خوبم..یو..بانوی من..
من رو پشت خودش نگه داشت و سمت پادشاه چرخید.
÷اگه مهمان من، باعث تکدر خاطرتون شد، عذر میخوام عالیجناب..با اجازتون...
بدون اینکه فرصتی به پادشاه بده، دستاش رو پشتم گذاشت و بطرف جلو هلم داد و به سرعت از اونجا رفتیم...
روی تشکچه های سلطنتی طلایی و سفید، تو ایوون قصر ملکه، نشستیم...
+واقعا ترسیده بودم...حتی نمیتونستم درست حرف بزنم...
÷اشکالی نداره..چیز مهمی نیست..
فنجون چای رو به طرف دهانش برد که...
+ولی من بعد از خوردن بهشون، گفتم این سنگ کجا بود..
به محض شنیدن حرفم، چایی تو گلوش پرید و شروع به سرفه کردن، کرد...خودم رو بهش رسوندم و ضربه های آرومی به
پشتش زدم...
+بدبخت شدم نه؟؟؟ معلومه..به پادشاه گفتم سنگ...وای...الان چی میشه یعنی؟؟؟
دستش رو به نشونه کافیه، بالا آورد و بعد از نفس عمیقی، گفت.:
÷نگران نباش...امیدوارم مشکلی پیش نیاد..اگه هم اتفاقی افتاد، من ازت محافظت میکنم..
لبخندی در جواب محبتش زدم و سر جام نشستم.
+متشکرم بااااانوی من..!!!
هردو، بخاطر لحن گفتنم، به خنده افتادیم و باقی روز رو باهم سپری کردیم.
***سه ماه بعد***
با صدای در زدن محکم کسی، خودم رو، قبل از خدمتکارا، به در رسوندم و به محض باز کردنش، با چشای سرخ و دماغ
قرمز یونا، مواجه شدم!
اینجا چکار میکنه تنهایی؟؟
قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم، خودش رو تو بغلم انداخت و زد زیر گریه...
+چیشده یونا؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟ چرا تنهایی؟؟
بجای حرف زدن،خودش رو بیشتر تو بغلم جمع کرد...
÷بیا بریم داخل..اینجا جای مناسبی نیست..ممکنه یکی ببینه..
دستم رو دور شونه هاش محکم کردم و به اتاقم رفتیم...به محض نشستن، اشکاش دوباره شروع به باریدن کردن و مابین بالا کشیدن بینیش، کلامش رو بریده بریده به زبون اورد؛
یونا :ا-امروز...ط-طبیب..
+آروم باش بزار متوجه بشم چی میگی..صبر کن الان بر میگردم...
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
بعد از برداشتن مقداری آب خوردن، به اتاق برگشتم و کاسه رو جلوش گرفتم تا کمی آب بنوشه.
+یکم آب بخور بزار حالت خوب شه...بعدش حرف میزنیم.
سری تکون داد و کاسه رو کامل،سر کشید...
÷کوماعو ا.ت ...
+اگه حالت بهتره، بگو ببینم چیشده که این وقت شب اینجا اومدی؟؟!!!
÷دیگه خسته شدم...نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم...همش با خودم میگفتم که بچم که بدنیا بیاد، سرم بهش گرم میشه و درد و غمم رو فراموش میکنم.. ولی... ا-امروز..ط-
طبیب گفت که...م-من ن-منیتونم...ب-بچه دار بشم...
نگاه ناباورم رو بهش دوختم..چطور ممکنه؟؟؟
+الان...چی میشه؟
÷خبر ناباروری ملکه، سریع تر از چیزی که فکرشو میکردم، تو قصر پیچید و به گوش پادشاه رسید...
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۴.۲k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.