چندپارتی تهیونگ وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت ۲
وقتی گرمای بغلش و حس کردم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم خیلی محکم شکست....
و خیلی بلند هق میزدم....
+قربونت برم من....
اشکاتو نبینما...
مایا:م..مامان؟(گریه)
+جان دلم؟
مایا:من اضافم مگه نه؟
+هیچوقت این حرفو نزن....
تو دختر مایی.!! مگه میشه یکی دخترش رو اضافه بدونه....
مایا:او...اوهوم..ب..بابا منو اضافه میدونه...
بابا ازم متنفره مگه نه؟
میخواد من بمیرم مگه نه؟
+مایا!این حرفارو نزن....تو قشنگترین اتفاق زندگس من و باباتی....
مایا:شما شاید....ولی بابا نه...
مامان....
+جانم؟
مامانم همینطور که داشت باهام صحبت میکرد و منو تو بغلش گرفته بود...دستشو آروم پشتم میکشید...
مایا:من میخوام از این خونه برم.....
میزازی برم پیش عمو نامجون تو ژاپن زندگی کنم؟؟
قول میدم دیگه مزاحمی براتون نباشم....(بغض)
+مایا کافیه!
مایا:هه....ولی بابا نمیخواد من تو زندگیش وجود داشته باشم.....
قول میدم عمو رو اذیت نکنم.....
حتی اگه بمیرم هم بابا سر قبرم نمیاد درسته(گریع)....
+قربونت برم من..... چی باعث شده اینجوری فکر کنی.... فکر کردی من میزارم بری؟(بغض)
مایا:خیلی چیزا....
بابا دیگه منو نمیخواد....
+مگه میشه یه پدر دخترشو نخواد؟اونم دخترش!
مایا:فعلا که بابا پسرش و میخواد....
+خودمم نمیدونم چرا...
میخوای بری پیش عمو نامجون بمونی؟
مایا:اره فک کنم خوب باشه(بغض)
+ببینمت.....
تو از مایک بدت میاد؟.....
مایا:معلومه که نه.....
اون کوچولو چه گناهی کرده؟
مامان....
ولی اگه برم دلم خیلی برای بابا تنگ میشه....
و همزمان با این حرف بغضش شکست.....
+ گریه نکن دلنازک من....میخوای برای آخرین بار بغلش کنی؟
مایا:اجازه نمیده.....
+میخوای من باهاش حرف بزنم؟....
مایا: اوهوم....
ولی هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر بغل کردنش باید ازش اجازه بگیرم(تک خنده و اشک)
+......
البته نمیدونم اجازه بده برم پیش عمو یا نه!
خب...چرا اجازه نده....
من دیگه براش مردم....
اگه برم دیگه مزاحم خودش و مایک نمیشم....
+مایا کافیه...(ملایم) این حرفو نزن
مایا:ولی مامان...
میدونی چقدر دلم برای بغلش تنگ شده....
خوشبحال مایک(یک قطره اشک و بغض)
هی..هیچوقت فکر نمیکردم برلی بغل کردنش باید حسرت بخورم(اوج گریه)
مامان میترسم.....
میترسم هیچوقت نتونم بغلش کنم....(گریه)
+کافیه عزیزم....از این حرفا نزن دیگه
بیا بریم شام بخوریم...
به صورتتم یه آبی بزن
و خیلی بلند هق میزدم....
+قربونت برم من....
اشکاتو نبینما...
مایا:م..مامان؟(گریه)
+جان دلم؟
مایا:من اضافم مگه نه؟
+هیچوقت این حرفو نزن....
تو دختر مایی.!! مگه میشه یکی دخترش رو اضافه بدونه....
مایا:او...اوهوم..ب..بابا منو اضافه میدونه...
بابا ازم متنفره مگه نه؟
میخواد من بمیرم مگه نه؟
+مایا!این حرفارو نزن....تو قشنگترین اتفاق زندگس من و باباتی....
مایا:شما شاید....ولی بابا نه...
مامان....
+جانم؟
مامانم همینطور که داشت باهام صحبت میکرد و منو تو بغلش گرفته بود...دستشو آروم پشتم میکشید...
مایا:من میخوام از این خونه برم.....
میزازی برم پیش عمو نامجون تو ژاپن زندگی کنم؟؟
قول میدم دیگه مزاحمی براتون نباشم....(بغض)
+مایا کافیه!
مایا:هه....ولی بابا نمیخواد من تو زندگیش وجود داشته باشم.....
قول میدم عمو رو اذیت نکنم.....
حتی اگه بمیرم هم بابا سر قبرم نمیاد درسته(گریع)....
+قربونت برم من..... چی باعث شده اینجوری فکر کنی.... فکر کردی من میزارم بری؟(بغض)
مایا:خیلی چیزا....
بابا دیگه منو نمیخواد....
+مگه میشه یه پدر دخترشو نخواد؟اونم دخترش!
مایا:فعلا که بابا پسرش و میخواد....
+خودمم نمیدونم چرا...
میخوای بری پیش عمو نامجون بمونی؟
مایا:اره فک کنم خوب باشه(بغض)
+ببینمت.....
تو از مایک بدت میاد؟.....
مایا:معلومه که نه.....
اون کوچولو چه گناهی کرده؟
مامان....
ولی اگه برم دلم خیلی برای بابا تنگ میشه....
و همزمان با این حرف بغضش شکست.....
+ گریه نکن دلنازک من....میخوای برای آخرین بار بغلش کنی؟
مایا:اجازه نمیده.....
+میخوای من باهاش حرف بزنم؟....
مایا: اوهوم....
ولی هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر بغل کردنش باید ازش اجازه بگیرم(تک خنده و اشک)
+......
البته نمیدونم اجازه بده برم پیش عمو یا نه!
خب...چرا اجازه نده....
من دیگه براش مردم....
اگه برم دیگه مزاحم خودش و مایک نمیشم....
+مایا کافیه...(ملایم) این حرفو نزن
مایا:ولی مامان...
میدونی چقدر دلم برای بغلش تنگ شده....
خوشبحال مایک(یک قطره اشک و بغض)
هی..هیچوقت فکر نمیکردم برلی بغل کردنش باید حسرت بخورم(اوج گریه)
مامان میترسم.....
میترسم هیچوقت نتونم بغلش کنم....(گریه)
+کافیه عزیزم....از این حرفا نزن دیگه
بیا بریم شام بخوریم...
به صورتتم یه آبی بزن
۲۵.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.