رمان ماه من🌙🙂
part 1
دیانا:
اشکام روی گونه هام می ریخت و منی که خیره به روبه روم بودم
تصمیم درست واقعا چی بود...
صدای پانیذ پیچید توی گوشم...
پانیذ:دیانا اگه انقدر داری اذیت میشی بیا پیش من و نیکا!
اره اگه از این خونه میرفتم زندگیم درست میشد اما نمیشد برم پیش پانیذ و نیکا شاید داداششون خوشش نیاد من برم اونجا بمونم...
اما من که جایی دیگه ایی رو ندارم
پدر و مادری که فوت شدن...
عمو و زن عمویی که هر دقیقه برای اینکه تو خونشون هستم سرم غر میزنن...)))
میرم از اینجا تصمیم الانم اینه
هرچی بشه بهتر از وضع الانمه اینجا نمیخوان منو....
بلند شدم و ساک لباس و وسایلی که دو روزه آماده کردم گرفتم دستم...
استرس تمام وجودم رو گرفت اگه میدیدنم که دارم میرم بیرون رسما تو همین خونه دفنم میکردن😰
از پنجره اتاق پریدم توی حیاط با ترس تا پیش در دویدم و از در زدم بیرون...
یه نفس عمیق کشیدم تا اینجا بخیر گذشت...
تا سر کوچه یه نفس دویدم مبادا ببینن منو...
با یه تاکسی خودم رسوندم دم خونه پانیذ اینا
بارون انقدر شدید بود که سرتا پا خیس آب بودم
یعنی جدی الان از خونه عموم فرار کردم:))
پیدام کنه جدی میکشه منو شاید غر بزنه داره خرجمو میده اما یه عقیده مسخره داره که باید تو خونش بمونم و هر روز عذاب بکشم😏
زنگ خونه پانیذ اینا رو زدم
ارسلان:بله...؟
من:میشه باز کنید؟
ارسلان:شما؟
من:دوست نیکا و پانیذ
ارسلان:اوکی
در با یه صدای تیک باز شد
حیاط بزرگشون رو پشت سر گذاشتم و رسیدم به در ورودی خونشون
یه پسر خوش قیافه و جذاب به چهارچوب در تیکه داده بود و داشت نگام میکرد
من:سلام:)
ارسلان:دخترا خونه نیستن خوش اومدی
در خونه رو بست
ترس همه وجودم رو گرفت...
حالا چه غلطی کنم
این پسره حتما داداششونه از همین الان از من خوشش نمیاد که😔
همون وست حیاط نشستم باید منتظر باشم تا نیکا و پانیذ بیان هیچ چاره دیگه ایی ندارم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
اشکام روی گونه هام می ریخت و منی که خیره به روبه روم بودم
تصمیم درست واقعا چی بود...
صدای پانیذ پیچید توی گوشم...
پانیذ:دیانا اگه انقدر داری اذیت میشی بیا پیش من و نیکا!
اره اگه از این خونه میرفتم زندگیم درست میشد اما نمیشد برم پیش پانیذ و نیکا شاید داداششون خوشش نیاد من برم اونجا بمونم...
اما من که جایی دیگه ایی رو ندارم
پدر و مادری که فوت شدن...
عمو و زن عمویی که هر دقیقه برای اینکه تو خونشون هستم سرم غر میزنن...)))
میرم از اینجا تصمیم الانم اینه
هرچی بشه بهتر از وضع الانمه اینجا نمیخوان منو....
بلند شدم و ساک لباس و وسایلی که دو روزه آماده کردم گرفتم دستم...
استرس تمام وجودم رو گرفت اگه میدیدنم که دارم میرم بیرون رسما تو همین خونه دفنم میکردن😰
از پنجره اتاق پریدم توی حیاط با ترس تا پیش در دویدم و از در زدم بیرون...
یه نفس عمیق کشیدم تا اینجا بخیر گذشت...
تا سر کوچه یه نفس دویدم مبادا ببینن منو...
با یه تاکسی خودم رسوندم دم خونه پانیذ اینا
بارون انقدر شدید بود که سرتا پا خیس آب بودم
یعنی جدی الان از خونه عموم فرار کردم:))
پیدام کنه جدی میکشه منو شاید غر بزنه داره خرجمو میده اما یه عقیده مسخره داره که باید تو خونش بمونم و هر روز عذاب بکشم😏
زنگ خونه پانیذ اینا رو زدم
ارسلان:بله...؟
من:میشه باز کنید؟
ارسلان:شما؟
من:دوست نیکا و پانیذ
ارسلان:اوکی
در با یه صدای تیک باز شد
حیاط بزرگشون رو پشت سر گذاشتم و رسیدم به در ورودی خونشون
یه پسر خوش قیافه و جذاب به چهارچوب در تیکه داده بود و داشت نگام میکرد
من:سلام:)
ارسلان:دخترا خونه نیستن خوش اومدی
در خونه رو بست
ترس همه وجودم رو گرفت...
حالا چه غلطی کنم
این پسره حتما داداششونه از همین الان از من خوشش نمیاد که😔
همون وست حیاط نشستم باید منتظر باشم تا نیکا و پانیذ بیان هیچ چاره دیگه ایی ندارم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۸.۷k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.