ی تک پارتی از شوگاممم از زندگیمممم :))))))
(first kiss)
صدای پیانو در سالن پخش میشود
درحالی که انگشت های کشیده و باریک او کلیدهای پیانو را لمس میکنند، صدای دلنشین و زیبایی در آن محیط پخش میشود
اما او خبر ندارد که کسی به تماشای او ایستاده است و منتظر به پایان رسیدن نواختن اوست
با اینکه پسرک در دنیای خود غرق بود اما حضور دخترک را حس میکرد
و بلاخره صدای پیانو قطع شد و به پایان رسید
دخترک با لبخندی به سوی پسرک حرکت کرد و از نواختن او تعریف و تحسینش میکرد
پسر هم با یک لبخند و گفتن ممنون آن صحبت نه چندان طولانی را به پایان رساند
دختر دست پسر را گرفت و همراه خودش کشاند،پسر بدون هیچ اعتراضی به دنبال او راه افتاده بود
تا اینکه بلاخره از حرکت ایستادند
آنها در جایی پر از گل بودند که نمیشد آرامشی که آنجا دریافت میشد جای دیگری پیدا کرد
خورشید در آن مکان در حال غروب کردن بود و انعکاس نور خورشید روی برکه افتاده بود
آسمان به رنگ زرد و نارنجی در آمده بود. باد موهای آن دو را به رقص در اورده بود و نوازش میکرد
از موقعی ک پایشان به آنجا رسید حتی یک کلام هم باهم حرف نزده بودند!
شاید انقدری که غرق آرامش شده بودند که همدیگر را از یاد برده بودند
وقتی خورشید کاملا از دید محو شد در یک لحظه چشمانشان به یکدیگر گره خورد ولی سریع رویشان را از هم گرفتند.
پسر دست دختر را بگرفت و باهم راهیه خانه هایشان شدند
بعد از مدتی طولانی یکی از آنها زبون باز کرد
_: امروز خیلی روز خوبی بود البته با حضور شما بانو!
+: بله! امروز روز خیلی خوبی بود! ای کاش تموم نمیشد و همیشه این تکرار هر روز ما میبود
_: یک روزی این ای کاش تبدیل به واقعیت خواهد شد
+: خب یک روز یعنی کی؟
_: یعنی به زودی!
در حالی که مکالمه آنها به پایان رسید به خانه هایشان رسیدند
رو به روی یکدیگر ایستادند، ایندفعه دختر بود ک مکالمه بینشان را شروع میکرد
+: خب دیگر رسیدیم! بابت همراهیت ممنون
_: این منم که باید برای امروز تشکر کنم بانو
پسر به دختر نزدیک شد و فاصله ی بینشان را کم کرد و بوسه ای روی لبهای پریزاد رو به رویش نشاند
دختر با خجالت و گونه های رنگ گرفته سرش را به پایین انداخت
پسر خنده ی شیرینی کرد و با دستانش چونه ی دختر را گرفت ، سرش را بالا آورد و در چشمانش نگاه کرد
چشمانی ک همانند دریایی بی پایان بودند
او را در آغوش گرفت و از او خداحافظی کرد و وارد خانه شد
و دختر هم راه خانه را در پیش گرفت
آن دو شب را با فکر کردن به یکدیگر به صبح رساندند...
(اگ بد شد ببخشید🥲💖)
صدای پیانو در سالن پخش میشود
درحالی که انگشت های کشیده و باریک او کلیدهای پیانو را لمس میکنند، صدای دلنشین و زیبایی در آن محیط پخش میشود
اما او خبر ندارد که کسی به تماشای او ایستاده است و منتظر به پایان رسیدن نواختن اوست
با اینکه پسرک در دنیای خود غرق بود اما حضور دخترک را حس میکرد
و بلاخره صدای پیانو قطع شد و به پایان رسید
دخترک با لبخندی به سوی پسرک حرکت کرد و از نواختن او تعریف و تحسینش میکرد
پسر هم با یک لبخند و گفتن ممنون آن صحبت نه چندان طولانی را به پایان رساند
دختر دست پسر را گرفت و همراه خودش کشاند،پسر بدون هیچ اعتراضی به دنبال او راه افتاده بود
تا اینکه بلاخره از حرکت ایستادند
آنها در جایی پر از گل بودند که نمیشد آرامشی که آنجا دریافت میشد جای دیگری پیدا کرد
خورشید در آن مکان در حال غروب کردن بود و انعکاس نور خورشید روی برکه افتاده بود
آسمان به رنگ زرد و نارنجی در آمده بود. باد موهای آن دو را به رقص در اورده بود و نوازش میکرد
از موقعی ک پایشان به آنجا رسید حتی یک کلام هم باهم حرف نزده بودند!
شاید انقدری که غرق آرامش شده بودند که همدیگر را از یاد برده بودند
وقتی خورشید کاملا از دید محو شد در یک لحظه چشمانشان به یکدیگر گره خورد ولی سریع رویشان را از هم گرفتند.
پسر دست دختر را بگرفت و باهم راهیه خانه هایشان شدند
بعد از مدتی طولانی یکی از آنها زبون باز کرد
_: امروز خیلی روز خوبی بود البته با حضور شما بانو!
+: بله! امروز روز خیلی خوبی بود! ای کاش تموم نمیشد و همیشه این تکرار هر روز ما میبود
_: یک روزی این ای کاش تبدیل به واقعیت خواهد شد
+: خب یک روز یعنی کی؟
_: یعنی به زودی!
در حالی که مکالمه آنها به پایان رسید به خانه هایشان رسیدند
رو به روی یکدیگر ایستادند، ایندفعه دختر بود ک مکالمه بینشان را شروع میکرد
+: خب دیگر رسیدیم! بابت همراهیت ممنون
_: این منم که باید برای امروز تشکر کنم بانو
پسر به دختر نزدیک شد و فاصله ی بینشان را کم کرد و بوسه ای روی لبهای پریزاد رو به رویش نشاند
دختر با خجالت و گونه های رنگ گرفته سرش را به پایین انداخت
پسر خنده ی شیرینی کرد و با دستانش چونه ی دختر را گرفت ، سرش را بالا آورد و در چشمانش نگاه کرد
چشمانی ک همانند دریایی بی پایان بودند
او را در آغوش گرفت و از او خداحافظی کرد و وارد خانه شد
و دختر هم راه خانه را در پیش گرفت
آن دو شب را با فکر کردن به یکدیگر به صبح رساندند...
(اگ بد شد ببخشید🥲💖)
۱۱.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.