29
یکی از باغبان ها رو به ملکه میکنه.
+پس چه گلی رو ترجیح میدین؟
ملکه چند لحظه ای فکر کرد. چرا اصلا این گل هارو کنده بود؟ کمی تردید کرد ولی بعد صحنهی گل های رنگارنگ و درختان سرسبز عمارت امیلی، جان و پدر و مادرش در دنیای انسان ها به ذهنش آمد و با صدای آرومی زمزمه کرد.
-گل های زندگی، رنگارنگ و زیبا. سرسبز و شاداب. گل های خوشبویی که از تماشاشون هرگز پشیمون نمیشی.
خدمتکار ها و باغبان ها با چشمانی ورغلمبیده و دهانی باز به ملکه نگاه میکردند.
تا همین چند هفته پیش اون عاشق رنگ هایی بود که مرگ و قدرت رو نشون میدادن و تیره بودن ولی حالا، زندگی؟ رنگ های روشن؟ واقعا؟ شوخی میکنی؟
باغبان ها تعظیمی کردند و بعد از آن ملکه به زندان ارواح، جایی که روح واقعی امیلی بود رفت.
***
صدای قدم های زن در راه رو ها میپیچید. زن به سلولی نزدیک شد و در را باز کرد. دخترک بیجانی روی زمین افتاده بود و دست هایش از زنجیر آویزان بودند. سرش را که پایین انداخته بود به زحمت بالا آورد و به صورت ملکه نگاه کرد. صورتی که ازش متنفر بود.
از صورت دخترک مشخص بود که ساعت ها گریه کرده. لاغر شده بود، به طوری که اصلا با یک سال پیش که تازه زندانی شده بود کوچکترین شباهتی نداشت.
زن میخواست مثل همیشه با نگاه به انسان کوچک و حقیری که هیچ کاری از دستش برنمیآمد احساس غرور کنه و به قدرتمندی خودش بباله، ولی به جاش برخلاف همیشه، احساس بدی بهش دست داد. احساس تنفر از خودش. چرا باید از خودم بدم بیاد؟ (دیوونه شدم؟) دلش نمیخواست بیشتر از این به بدن ضعیف دختر نگاه کنه ولی غرورش اجازه نمیداد از اونجا بره. خم شد و زانو زد تا از نزدیک به دخترک نگاه کنه. صورتش مثل گچ سفید شده بود که این از ترس و تنفرش نسبت به ملکه خبر میداد. بدنش استخوانی شده بود طوری که مشخص بود وعده های کم و ناخوشایندی داره. دستاش کبود شده بود، انگار که کسی او را زده باشد.
زن دستش رو آرام به سمت صورت دخترک برد.
امیلی کوچولو بالافاصله با تمام جونی که براش مونده بود خودش رو به عقب کشید و تاجایی که میتونست خودش رو به دیوار چسبوند و از دست زن فاصله گرفت.
احساس وحشتناک بدی، درون ملکه به وجود آمده بود و زن حتی نمیدونست چرا.
دستش رو زیر چونهی دخترک برد و سرش رو بالا آورد. با دست دیگر موهاش رو از روی صورتش کنار زد و به صورت سفید و چشمان وحشت زده ای که زمانی از شادی میدرخشیدند نگاه کرد. به صورتی که الان شکننده و ضعیف بود نگاه کرد. به لب های خشکیده و شکستهی دخترک نگاه کرد.
به موهای کم پشتی که براثر موریزه های طولانی کم شده بودن نگاه کرد.
نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد و برای اولین بار کلمه ای رو گفت که تا به حال به زبون نیاورده بود.
*متاسفم*
+پس چه گلی رو ترجیح میدین؟
ملکه چند لحظه ای فکر کرد. چرا اصلا این گل هارو کنده بود؟ کمی تردید کرد ولی بعد صحنهی گل های رنگارنگ و درختان سرسبز عمارت امیلی، جان و پدر و مادرش در دنیای انسان ها به ذهنش آمد و با صدای آرومی زمزمه کرد.
-گل های زندگی، رنگارنگ و زیبا. سرسبز و شاداب. گل های خوشبویی که از تماشاشون هرگز پشیمون نمیشی.
خدمتکار ها و باغبان ها با چشمانی ورغلمبیده و دهانی باز به ملکه نگاه میکردند.
تا همین چند هفته پیش اون عاشق رنگ هایی بود که مرگ و قدرت رو نشون میدادن و تیره بودن ولی حالا، زندگی؟ رنگ های روشن؟ واقعا؟ شوخی میکنی؟
باغبان ها تعظیمی کردند و بعد از آن ملکه به زندان ارواح، جایی که روح واقعی امیلی بود رفت.
***
صدای قدم های زن در راه رو ها میپیچید. زن به سلولی نزدیک شد و در را باز کرد. دخترک بیجانی روی زمین افتاده بود و دست هایش از زنجیر آویزان بودند. سرش را که پایین انداخته بود به زحمت بالا آورد و به صورت ملکه نگاه کرد. صورتی که ازش متنفر بود.
از صورت دخترک مشخص بود که ساعت ها گریه کرده. لاغر شده بود، به طوری که اصلا با یک سال پیش که تازه زندانی شده بود کوچکترین شباهتی نداشت.
زن میخواست مثل همیشه با نگاه به انسان کوچک و حقیری که هیچ کاری از دستش برنمیآمد احساس غرور کنه و به قدرتمندی خودش بباله، ولی به جاش برخلاف همیشه، احساس بدی بهش دست داد. احساس تنفر از خودش. چرا باید از خودم بدم بیاد؟ (دیوونه شدم؟) دلش نمیخواست بیشتر از این به بدن ضعیف دختر نگاه کنه ولی غرورش اجازه نمیداد از اونجا بره. خم شد و زانو زد تا از نزدیک به دخترک نگاه کنه. صورتش مثل گچ سفید شده بود که این از ترس و تنفرش نسبت به ملکه خبر میداد. بدنش استخوانی شده بود طوری که مشخص بود وعده های کم و ناخوشایندی داره. دستاش کبود شده بود، انگار که کسی او را زده باشد.
زن دستش رو آرام به سمت صورت دخترک برد.
امیلی کوچولو بالافاصله با تمام جونی که براش مونده بود خودش رو به عقب کشید و تاجایی که میتونست خودش رو به دیوار چسبوند و از دست زن فاصله گرفت.
احساس وحشتناک بدی، درون ملکه به وجود آمده بود و زن حتی نمیدونست چرا.
دستش رو زیر چونهی دخترک برد و سرش رو بالا آورد. با دست دیگر موهاش رو از روی صورتش کنار زد و به صورت سفید و چشمان وحشت زده ای که زمانی از شادی میدرخشیدند نگاه کرد. به صورتی که الان شکننده و ضعیف بود نگاه کرد. به لب های خشکیده و شکستهی دخترک نگاه کرد.
به موهای کم پشتی که براثر موریزه های طولانی کم شده بودن نگاه کرد.
نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد و برای اولین بار کلمه ای رو گفت که تا به حال به زبون نیاورده بود.
*متاسفم*
۲.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.