✞رمان انتقام پارت 63
•انتقام•
پارت شصت و سوم✞︎🖤
دیانا: سرمو اوردم بالا که با دیدن رومینا جا خوردم اومد کنارم نشست و با لحن خیلی چندشی گف...
رومینا: ارسلان با تو چیکار داشت تو اتاق؟
دیانا: فک کنم به خودمون مربوط میشه...
رومینا: مگه شما جدا نشدین؟
دیانا: ما خیلی وقته جدا شدیم..
رومینا: اینکه خیلی خوبه...
دیانا: با قیافه متعجب نگاهش کردم..
رومینا: میخواستم بهت بگم که دست از سر ارسلان بردار من بیشتر از تو میتونم قدرشو بدونم من خیلی وقته منتظر به دست اوردن ارسلانم...
دیانا: ی لحظه احساس کردم خون به مغزم نمیرسه و کل صدامو جمع کردم تو گلوم
_من هر وقت بخوام به ارسلان نزدیک میشم ارسلان برای تو نیس که بخوای تصمیم بگیری فهمیدی؟
ارسلان: که اینطور...
دیانا: با صدای ارسلان سریع برگشتم روبه عقب...
رومینا: ارسلان تو اینجا چیکار میکنی؟
ارسلان: میشه ی لحظه بری داخل من با دیانا کار دارم...
دیانا: رومینا از ترسش سریع راه و گرد کرد و برگشت داخل....
ارسلان: قرار بود دیگه اسممو نیاری...
دیانا: من هر وقت هر کاری دوست داشته باشم میکنم...
ارسلان: غیرتی شدی روم؟
دیانا: حتی ی درصدم به این فک نکن به خاطر تو بود من فقط به خاطر اینکه اون دستوری باهام حرف زد این حرفو زدم مگرنه زره ای ارزش پیش من نداری آقای کاشی...خیلی خوشحال بودم که به خاک مالونده بودمش دندوناشو روی هم فشار داد با صدایی خش دار گف...
ارسلان: من اسم دارم انقدر منو به فامیلی صدا نکن...
دیانا: من با ادمایی که تو زندگیم اهمیتی ندارن اسمشو صدا نمیکنم...
ارسلان: مثل اینکه یادت رفته مال من بودی؟
دیانا: خودت داری از فعل گذشته استفاده میکنی...
ارسلان: میتونم ی کاری کنم الانم مال من شی...
دیانا: منظور ارسلان و نفهمیدم فقط گفتم...
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
ارسلان: میبینی خانوم رحیمی...
دیانا: تا اومدم جوابشو بدم دوباره صدای رو مخ رومینا اومد...
رومینا: ارسلان عزیزم میای بریم داخل...
دیانا: با چشمای گشاد گشاد به رومینا نگاه کردم از کی تا حالا دختر خاله شده بود با ارسلان؟
_رومینا خبر نداشتم با آقای کاشی فامیل شدی؟
رومینا: عزیزم ما اونقدر به هم نزدیک هستیم که با هم راحت صحبت کنیم...
ارسلان: از حرفای رومینا شاخ در اوردم ما کجا صمیمی بودیم؟ همش چرت بود ولی خوشم میومد که دیانا حرس میخورد...
دیانا: عه چه جالب من میرم داخل پیش ممدرضا...
پارت شصت و سوم✞︎🖤
دیانا: سرمو اوردم بالا که با دیدن رومینا جا خوردم اومد کنارم نشست و با لحن خیلی چندشی گف...
رومینا: ارسلان با تو چیکار داشت تو اتاق؟
دیانا: فک کنم به خودمون مربوط میشه...
رومینا: مگه شما جدا نشدین؟
دیانا: ما خیلی وقته جدا شدیم..
رومینا: اینکه خیلی خوبه...
دیانا: با قیافه متعجب نگاهش کردم..
رومینا: میخواستم بهت بگم که دست از سر ارسلان بردار من بیشتر از تو میتونم قدرشو بدونم من خیلی وقته منتظر به دست اوردن ارسلانم...
دیانا: ی لحظه احساس کردم خون به مغزم نمیرسه و کل صدامو جمع کردم تو گلوم
_من هر وقت بخوام به ارسلان نزدیک میشم ارسلان برای تو نیس که بخوای تصمیم بگیری فهمیدی؟
ارسلان: که اینطور...
دیانا: با صدای ارسلان سریع برگشتم روبه عقب...
رومینا: ارسلان تو اینجا چیکار میکنی؟
ارسلان: میشه ی لحظه بری داخل من با دیانا کار دارم...
دیانا: رومینا از ترسش سریع راه و گرد کرد و برگشت داخل....
ارسلان: قرار بود دیگه اسممو نیاری...
دیانا: من هر وقت هر کاری دوست داشته باشم میکنم...
ارسلان: غیرتی شدی روم؟
دیانا: حتی ی درصدم به این فک نکن به خاطر تو بود من فقط به خاطر اینکه اون دستوری باهام حرف زد این حرفو زدم مگرنه زره ای ارزش پیش من نداری آقای کاشی...خیلی خوشحال بودم که به خاک مالونده بودمش دندوناشو روی هم فشار داد با صدایی خش دار گف...
ارسلان: من اسم دارم انقدر منو به فامیلی صدا نکن...
دیانا: من با ادمایی که تو زندگیم اهمیتی ندارن اسمشو صدا نمیکنم...
ارسلان: مثل اینکه یادت رفته مال من بودی؟
دیانا: خودت داری از فعل گذشته استفاده میکنی...
ارسلان: میتونم ی کاری کنم الانم مال من شی...
دیانا: منظور ارسلان و نفهمیدم فقط گفتم...
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
ارسلان: میبینی خانوم رحیمی...
دیانا: تا اومدم جوابشو بدم دوباره صدای رو مخ رومینا اومد...
رومینا: ارسلان عزیزم میای بریم داخل...
دیانا: با چشمای گشاد گشاد به رومینا نگاه کردم از کی تا حالا دختر خاله شده بود با ارسلان؟
_رومینا خبر نداشتم با آقای کاشی فامیل شدی؟
رومینا: عزیزم ما اونقدر به هم نزدیک هستیم که با هم راحت صحبت کنیم...
ارسلان: از حرفای رومینا شاخ در اوردم ما کجا صمیمی بودیم؟ همش چرت بود ولی خوشم میومد که دیانا حرس میخورد...
دیانا: عه چه جالب من میرم داخل پیش ممدرضا...
۲۱.۷k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.