داستان بادبدک آبی
بسم الله الرحمن الرحیم
اصرار های سعید 3 ساله تمامی نداشت.پدر را کلافه کرده بود،مادر را کلافه کرده بود.صدای بادبادکی هنوز به گوش می رسید انقدر صدای بلندی داشت که از پارک سر کوچه صدایش به گوش اهل خانه می رسید ده دقیقه ای بود که داشت فریاد می زد:
-بادبادک دارم.بادبادک دارم.
پدر خسته از کار طولانی به خانه امده بود اما کسی نمی توانست سعید را راضی کند که بیخیال بادبادک شود اصرار زیادش باعث شد که پدر کت خود را دوباره بر تن کند و از خانه بیرون برود.
سعید به سمت اپن دوید و از ان بالا رفت سپس در پشت پنجره ایستاد تا لحظه امدن پدر با بادبدک را ببیند در دل ارزوی کرد پدر بادبدک ابی بگیرد رنگ مورد علاقه او پدر خوب می دانست که او چه رنگی دوست دارد پس حتما ابی می گیرد هنوز صدای بادبادکی می آمد لحظه ای گذشت که فریاد جای جمله همیشگی بادبادکی را گرفت سمت صدای ترمز بعد ماشین که خود مانند جیغی بود.سکوت بود و سکوت بود و سکوت ناگهان سعید از دور چیزی را دید که نزدیک می شود بادبادک ابی کمی نزدیک تر رسید و چشم های منتظر سعید بادبادک را دید ولی بادبادکی که نخش بر هیچ دستی نبود در مقابل چشم های نگران پسرک نزدیک شد و به خانه رسید خواسته پسرک بر اورده شد بادبادک رسید به خانه و بالا رفت بالا رفت و بالا تر حال سعید او را می دید که در سیاهی شب به سمت اغوش خدا می رود.
اصرار های سعید 3 ساله تمامی نداشت.پدر را کلافه کرده بود،مادر را کلافه کرده بود.صدای بادبادکی هنوز به گوش می رسید انقدر صدای بلندی داشت که از پارک سر کوچه صدایش به گوش اهل خانه می رسید ده دقیقه ای بود که داشت فریاد می زد:
-بادبادک دارم.بادبادک دارم.
پدر خسته از کار طولانی به خانه امده بود اما کسی نمی توانست سعید را راضی کند که بیخیال بادبادک شود اصرار زیادش باعث شد که پدر کت خود را دوباره بر تن کند و از خانه بیرون برود.
سعید به سمت اپن دوید و از ان بالا رفت سپس در پشت پنجره ایستاد تا لحظه امدن پدر با بادبدک را ببیند در دل ارزوی کرد پدر بادبدک ابی بگیرد رنگ مورد علاقه او پدر خوب می دانست که او چه رنگی دوست دارد پس حتما ابی می گیرد هنوز صدای بادبادکی می آمد لحظه ای گذشت که فریاد جای جمله همیشگی بادبادکی را گرفت سمت صدای ترمز بعد ماشین که خود مانند جیغی بود.سکوت بود و سکوت بود و سکوت ناگهان سعید از دور چیزی را دید که نزدیک می شود بادبادک ابی کمی نزدیک تر رسید و چشم های منتظر سعید بادبادک را دید ولی بادبادکی که نخش بر هیچ دستی نبود در مقابل چشم های نگران پسرک نزدیک شد و به خانه رسید خواسته پسرک بر اورده شد بادبادک رسید به خانه و بالا رفت بالا رفت و بالا تر حال سعید او را می دید که در سیاهی شب به سمت اغوش خدا می رود.
۱.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.