عشقی که با قهوه آغاز شد پارت سوم
مین هو: اصلا نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم تا اینکه نامجون اومد کنارم نشست و بغلم کرد اول تعجب کردم اما بعدش احساس آرامش تمام وجودم و فرا گرفت و ضربان قلبم بالا رفت
نویسنده: بعد از یک ربع هواپیما اومد و سوار شدند توی مسیر هواپیما اتفاق هوایی نیفتاد و بالاخره رسیدند به سئول اونا با توجه به حرف مامان بالای مین هو تصمیم گرفتم توی یک خونه باشن که تنها نباشند و از خوابگاه هم بیان بیرون برای همین یک خونه گرفتن و رفتن توش خونه تمام وسایلش کامل بود به طور تقریبی یک یک هفته گذشته بود و اونا توی یک خونه زندگی میکردن نامجون تصمیم گرفته بود که حرف دلش رو به مین هو بگه برای همین وقتی بیرون بود به مین هو زنگ زد
نامجون: الو مین هو خوبی ؟ کجایی؟ چیکار میکنی ؟ میگن وقتت آزاد هست امشب بیای این کافه ای که میگم ؟
مین هو : آره وقتم خالیه مشکلی نیست میام تو آدرس رو بفرست باشه تو هم مراقب خودت باش
نویسنده: مین هو یکی از بهترین لباس های رو پوشید مه خیلی تحریک کننده شده بود و رفت به آدرسی که نامجون بهش داده بود وقتی رفت داخل چیزی که دید باورش نشد نامجون کلا فضای اونجا رو با شمع و گل تزیین کرده بود آهنگ ملایم هم گذاشته بود خود نامجون هم کنار نیز ایستاده بود وقتی مین هو جلو تر رفت و جلوی نامجون ایستاد نامجون جلوش زانو زد و بهش گفت :
نامجون: مین هو من خیلی دوست دارم اگه بتونی یک شانس به من بدی حتی اگه دوستم نداری لطفا یک شانس به من بده بتمن ازدواج میکنی
مین هو : از تعجب چشمام داشت در میومد از جاش بهش گفتم : تو حدی منو دوست داری
نامجون: معلومه که دوست دارم
مین هو : پس چطور متوجه نشدی مه من چقدر عاشقتم
نامجون: اول گیج شدم اما پس از درم جملش انگشتر رو توی دستش کردم و بغلش کردم و چرخوندمش وقتی چرخش تموم شد نرمی لباشو روی لبام حس کردم اول تعجب کردم اما بعدش خودم هم همراهیش کردم
نامجون: مین هو امشب خیلی زیبا شدی میخوای بریم خونه خیلی خسته شدم
مین هو : آره بریم منم خسته شدم
یک ساعت بعد خونه
نامجون : مین هو میشه یک دقیقه بیای توی اتاق
مین هو : باشه
نامجون: مین هو میشه یک چیزی بگم
مین هو : بگو
نامجون : میشه بیای خستگیمو از تنم در بیاری ( لباشو با زبونش خیس کرد)
مین هو : خب راستش
نویسنده : مین هو چشماش رو باز و بسته کرد و تا نامجون اونو دید سریع لباساشو در آورد و لباسای مین هو رو رو هم از تنش بیرون کشید و ...
چند ماه بعد
مین هو : وای خدای من این خبر رو چجوری به نامجون بگم
نامجون : دیدم مین هو میگه یک خبر رو چجوری به من بگه برای همین از پشت بغلش کردم و گفتم چه خبری
مین هو : آیی خب یکم آروم تر بیا ترسیدم
نامجون : ام ببخشید خب نگفتی چه خبری
مین هو « راستش ،خب راستش
نامجون: راستش چی؟
نویسنده: بعد از یک ربع هواپیما اومد و سوار شدند توی مسیر هواپیما اتفاق هوایی نیفتاد و بالاخره رسیدند به سئول اونا با توجه به حرف مامان بالای مین هو تصمیم گرفتم توی یک خونه باشن که تنها نباشند و از خوابگاه هم بیان بیرون برای همین یک خونه گرفتن و رفتن توش خونه تمام وسایلش کامل بود به طور تقریبی یک یک هفته گذشته بود و اونا توی یک خونه زندگی میکردن نامجون تصمیم گرفته بود که حرف دلش رو به مین هو بگه برای همین وقتی بیرون بود به مین هو زنگ زد
نامجون: الو مین هو خوبی ؟ کجایی؟ چیکار میکنی ؟ میگن وقتت آزاد هست امشب بیای این کافه ای که میگم ؟
مین هو : آره وقتم خالیه مشکلی نیست میام تو آدرس رو بفرست باشه تو هم مراقب خودت باش
نویسنده: مین هو یکی از بهترین لباس های رو پوشید مه خیلی تحریک کننده شده بود و رفت به آدرسی که نامجون بهش داده بود وقتی رفت داخل چیزی که دید باورش نشد نامجون کلا فضای اونجا رو با شمع و گل تزیین کرده بود آهنگ ملایم هم گذاشته بود خود نامجون هم کنار نیز ایستاده بود وقتی مین هو جلو تر رفت و جلوی نامجون ایستاد نامجون جلوش زانو زد و بهش گفت :
نامجون: مین هو من خیلی دوست دارم اگه بتونی یک شانس به من بدی حتی اگه دوستم نداری لطفا یک شانس به من بده بتمن ازدواج میکنی
مین هو : از تعجب چشمام داشت در میومد از جاش بهش گفتم : تو حدی منو دوست داری
نامجون: معلومه که دوست دارم
مین هو : پس چطور متوجه نشدی مه من چقدر عاشقتم
نامجون: اول گیج شدم اما پس از درم جملش انگشتر رو توی دستش کردم و بغلش کردم و چرخوندمش وقتی چرخش تموم شد نرمی لباشو روی لبام حس کردم اول تعجب کردم اما بعدش خودم هم همراهیش کردم
نامجون: مین هو امشب خیلی زیبا شدی میخوای بریم خونه خیلی خسته شدم
مین هو : آره بریم منم خسته شدم
یک ساعت بعد خونه
نامجون : مین هو میشه یک دقیقه بیای توی اتاق
مین هو : باشه
نامجون: مین هو میشه یک چیزی بگم
مین هو : بگو
نامجون : میشه بیای خستگیمو از تنم در بیاری ( لباشو با زبونش خیس کرد)
مین هو : خب راستش
نویسنده : مین هو چشماش رو باز و بسته کرد و تا نامجون اونو دید سریع لباساشو در آورد و لباسای مین هو رو رو هم از تنش بیرون کشید و ...
چند ماه بعد
مین هو : وای خدای من این خبر رو چجوری به نامجون بگم
نامجون : دیدم مین هو میگه یک خبر رو چجوری به من بگه برای همین از پشت بغلش کردم و گفتم چه خبری
مین هو : آیی خب یکم آروم تر بیا ترسیدم
نامجون : ام ببخشید خب نگفتی چه خبری
مین هو « راستش ،خب راستش
نامجون: راستش چی؟
۴.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.