ز از شروع کالج اتامان گذشته بود. الان ۴نفر از کلاس جزو خا
ز از شروع کالج اتامان گذشته بود. الان ۴نفر از کلاس جزو خانواده ارن بودن.کسایی که تو کلاس بودن: سوسن پرنسس کلاس، امیر و خواهرش اوزگه و بهار رل امیر.
افرا و زهرا که رفیق جینگ هم بودن، تولگام رفیق جینگ اکیپ ارن بود.
و دوتا جذاب کلاس برک و دوروک. برک عاشق ایبیکه شده بود ولی دوروک از خانواده ارن بدش میومد.
اسیه عاشق دوروک شده بود و ایبیکه هم عاشق برک.
(قضیه عمر و اولجان و تولگا رم تو رمانم میفهمین)
از یه هفته ای که گذشت هیچی ندارم بگم فقط دو سه تا دعوای کوچیک شد که مهم نیس.
وقت استراحت بود. عمر توی کافه نشسته بود و سوسن رفت پیشش و نشست کنارش. نگاهی به عمر انداخت
_عمر... من میخاستم یه چیزی به تو بگم
_بگو خب
_اوم
گوشی عمر زنگ خورد
_ببخشید صبر کن
سوسن
اهه دو هفتس میخوام بهش بگم روم نمیشه الان که میشه اون میره. نه... قسمت نیس من بگم.
عمر اومد اروم باش.
_خب بگو
_نه
_بگو دیگه
_بزار بعدا بهت میگم.
پاشدم و رفتم سمت حیاط.
اههه خاک بر سرم نمیتونم بهش بگم.
راوی
زنگ ورزش بود. رفته بودن ورزشگاه کالج.
رفتن تو سالن. دخترا میخواستن والیبال بازی کنن.
پسرا با هودی سفید و دخترا با هودی قرمز.
پسرا گرم میکردن دخترام بازی.
اوزگه توپو زد به سر سوسن و وقتی همه حواسشو به سوسن بود زد تو سر ایبیکه.
عمر اومد و دستشو سمت سوسن دراز کرد.
_بلند شو... خوبی؟
_اره خوبم...
وبلند شد.
بعد تموم شدن زنگ ورزش رفتن توی کافه.
عمرم اونجا بود.
_خوبی سرت درد نمیکنه؟
_نه اوکیم
_باشه... راستی چی میخواستی بگی؟
هیچی
_بگو دیگه
_بیا دنبالم
رفتن سمت انباری...
اکثرا کسی اونجا نمیرفت.
_میخواستم بگم... بگم که... دوست دارم
_چی... راست میگی؟
_اره
_انقدر میخوامت سوسن که نگو
_راس میگی؟
_اره... چرا قبلا نگفتی؟
عمر دست سوسنو میگیره
_گفتم... شاید پسم بزنی
_نه عشقم...
_ینی ما الان سوگیلی ایم؟
_بله ملکه من...
دوهفته بعد_برک
دارم دیوونه میشم... باید بهش بگم چقدر میخوامش
من نمیتونم وایستم...
عشقش داره دیوونم میکنه...
اومد تو کلاس.
منو ندید.
درو قفل کردم. من موندمو خودش.
_چیکار میکنی؟
_میخام یچیزی بگم
_بگو ولی چرا د.....
راوی
برک لپ ایبیکه رو بوسید که حرف تو دهن ایبیکه خشک شد...
ایبیکه تو شوک بود برک هم تو عجب که چرا اینجوری کرد.
_چیکار کردی؟
_دست خودم نبود...
_خب چرا اخه
_چون دیوونتم... چون عاشقتم
_یعنی چی دیوونتم...
_یعنی میخوامت
_منم میخوامت برک
_خیلی دوست دارم
_منم خیلی دوست دارم
همو بغل کردن که کسی تلاش کرد درو وا کنه.
برک رفت پشت در درو وا کرد و قایمکی رفت بیرون.
افرا و زهرا که رفیق جینگ هم بودن، تولگام رفیق جینگ اکیپ ارن بود.
و دوتا جذاب کلاس برک و دوروک. برک عاشق ایبیکه شده بود ولی دوروک از خانواده ارن بدش میومد.
اسیه عاشق دوروک شده بود و ایبیکه هم عاشق برک.
(قضیه عمر و اولجان و تولگا رم تو رمانم میفهمین)
از یه هفته ای که گذشت هیچی ندارم بگم فقط دو سه تا دعوای کوچیک شد که مهم نیس.
وقت استراحت بود. عمر توی کافه نشسته بود و سوسن رفت پیشش و نشست کنارش. نگاهی به عمر انداخت
_عمر... من میخاستم یه چیزی به تو بگم
_بگو خب
_اوم
گوشی عمر زنگ خورد
_ببخشید صبر کن
سوسن
اهه دو هفتس میخوام بهش بگم روم نمیشه الان که میشه اون میره. نه... قسمت نیس من بگم.
عمر اومد اروم باش.
_خب بگو
_نه
_بگو دیگه
_بزار بعدا بهت میگم.
پاشدم و رفتم سمت حیاط.
اههه خاک بر سرم نمیتونم بهش بگم.
راوی
زنگ ورزش بود. رفته بودن ورزشگاه کالج.
رفتن تو سالن. دخترا میخواستن والیبال بازی کنن.
پسرا با هودی سفید و دخترا با هودی قرمز.
پسرا گرم میکردن دخترام بازی.
اوزگه توپو زد به سر سوسن و وقتی همه حواسشو به سوسن بود زد تو سر ایبیکه.
عمر اومد و دستشو سمت سوسن دراز کرد.
_بلند شو... خوبی؟
_اره خوبم...
وبلند شد.
بعد تموم شدن زنگ ورزش رفتن توی کافه.
عمرم اونجا بود.
_خوبی سرت درد نمیکنه؟
_نه اوکیم
_باشه... راستی چی میخواستی بگی؟
هیچی
_بگو دیگه
_بیا دنبالم
رفتن سمت انباری...
اکثرا کسی اونجا نمیرفت.
_میخواستم بگم... بگم که... دوست دارم
_چی... راست میگی؟
_اره
_انقدر میخوامت سوسن که نگو
_راس میگی؟
_اره... چرا قبلا نگفتی؟
عمر دست سوسنو میگیره
_گفتم... شاید پسم بزنی
_نه عشقم...
_ینی ما الان سوگیلی ایم؟
_بله ملکه من...
دوهفته بعد_برک
دارم دیوونه میشم... باید بهش بگم چقدر میخوامش
من نمیتونم وایستم...
عشقش داره دیوونم میکنه...
اومد تو کلاس.
منو ندید.
درو قفل کردم. من موندمو خودش.
_چیکار میکنی؟
_میخام یچیزی بگم
_بگو ولی چرا د.....
راوی
برک لپ ایبیکه رو بوسید که حرف تو دهن ایبیکه خشک شد...
ایبیکه تو شوک بود برک هم تو عجب که چرا اینجوری کرد.
_چیکار کردی؟
_دست خودم نبود...
_خب چرا اخه
_چون دیوونتم... چون عاشقتم
_یعنی چی دیوونتم...
_یعنی میخوامت
_منم میخوامت برک
_خیلی دوست دارم
_منم خیلی دوست دارم
همو بغل کردن که کسی تلاش کرد درو وا کنه.
برک رفت پشت در درو وا کرد و قایمکی رفت بیرون.
۷.۰k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.